مثل هرسال/قسمت هفدهم
دورمیزغذا نشسته بودیم که یهو پرهام گفت:مامانی؟نگاش کردم:جونم پسرم؟چیزی میخوای؟با قیافه ای مظلوم گفت:یهویی دلم واسه دوست دخترم تنگ شد.
چشمام گرد شد.اولین کسی که صدای خنده اش رفت هوا،برسام بود.بعد ازاون بقیه هم شروع کردن به خندیدن.خودمم خنده ام گرفته بود.با لبخند گفتم:خب الآن من چیکار کنم؟پرهام دوباره قیافه اشو کج و معوج کرد:میشه با گوشیت بهش زنگ بزنم؟
ـ مگه شماره اشو حفظی؟
ـ خب آره!مثلاً دوست دخترمه ها!
خندیدم:باشه پسرم بعد شام بهش زنگ بزن.بشقابشو هول داد وگفت:سیرشدم.میشه برم؟سرمو تکون دادم:برو.
بعد از رفتنش شهرزاد گفت:خدا بزاره واست.خیلی شیرینه.پیمان گفت:یعنی این با این سنش دوست دختر داره اونوقت من بدبخت...
حرفش کامل نشده بود که مهسان گفت:توئه بدبخت چی؟جرئت داری بقیه اشو بگو.پیمان سرشو انداخت پایین.چنگالشو گرفت و فرو کرد تو یه تیکه گوشت:غلط کردم!
برسام گفت:شاه دوماد از الآن؟
پیمان اون یه تیکه گوشت رو خورد وچنگالو به طرف برسام گرفت وبه نشونه تهدید تکونش داد:تو هم میخوای به من بگی زن ذلیل؟می بینمت دوست عزیز!
برسام خندید:ازمن دیگه گذشت.
ـ ادای پیرمردا رو درنیار واسم.
ـ جدی میگم.
ـ بعداً راجبش حرف میزنیم!
شهرزاد که دقیقاً کنارمن نشسته بود آروم گفت:خیلی وقت بود خنده ی برسامو ندیده بودم.آرزو شده بود واسم.خوب شد که شماها اومدین.
از حرفش تعجب کردم.اما به روی خودم نیاوردم:مرسی.شهرزاد گفت:پرتو؟نگاش کردم.تن صداش خیلی غمگین بود.گفتم:بله؟
باهمون صدای ناراحتش گفت:ازت ممنونم که اومدی توی زندگیمون...
چشمام گرد شد:توی...زندگیتون؟لبخندی زد وسرشو تکون داد:تو خیلی چیزارو عوض کردی.امشب میفهمی.
ـ یعنی چی؟
ـ هیچی گلم...غذا سرد شد نوش جونت.
ـ ممنون ولی...
دیگه چیزی نگفتم...
و نفهمیدم منظور شهرزاد چی بود از این حرفا...
...
حواسم به حرفای بقیه نبود.مشغول تیکه تیکه کردن میوه هام توی پیش دستی بودم.موز و توت فرنگی وخیار و...کنار هم چیدم قشنگ.کارم که تموم شد خواستم بخورمش که صدای مهدیار توی گوشم نشست:میشه منم بردارم؟
سرمو آوردم بالا که برای دومین بار قلبم هری ریخت.شباهتش با فرهان داشت دیوونم میکرد.لبخندی زد وگفت:اگه دوست نداری عیبی نداره.سرمو تکون دادم:نه نه.بفرمایید،نوش جان.
چنگال میوه خوریشو برداشت وچند تیکه میوه از پیش دستیم برداشت و نوش جان کرد!بعدم گفت: اینطور که شما میوه هارو کنار هم دیزاینش کردی آدم به اشتها میفته.
سعی کردم لبخند بزنم:ممنون.
ـ سالاد میوه که میگن همیناست؟
ـ بله؟
ـ آخه همچین چیزیو شنیده بودم گفتم شاید همین باشه.
ـ آها...نمیدونم شاید.
ـ کارا خوب پیش میره تو شرکت؟
ـ بله.
ـ شما با پسرعموفرید کنتاک دارین؟
ـ چی؟
ـ یه سوال بود.
ـ اومم...نه یعنی...چرا اینو پرسیدین؟
ـ آخه نه سلام میکنین بهم،نه حرف میزنین،حتی نگاه هم نمیکنین بهمدیگه.
ـ مشکل خاصی وجود نداره.
ـ اینطور فکرنمیکنم.
اعصابم دیگه داشت خرد میشد.کمی جدی تر گفتم:به من مربوط نیست شما چطور فکرمیکنین.
باتعجب نگام کرد:منظوری نداشتم پرتوجان.
ـ خوبه.
ـ ناراحت نشو ازم.
دیگه جوابشو ندادم.رومو برگردوندم که نگاهم با نگاه نحس این پسره گره خورد.ناخودآگاه اخم کردم. نمیدونم چرا ولی ته نگاهش تمسخرشو نسبت به خودم خوندم.فکرکنم هیچ جوره ازمن خوشش نمیومد. ولی من کاربهش نداشتم...
از اول خودش شروع کرد...
اصلاً حتی نمیدونم دلیل این همه تنفرش چیه...
توهمین موقع عموفرید جمع رو ساکت کرد وگفت:خب،بابت بی ادبیم و اینکه مجبورتون کردم سکوت کنین خیلی خیلی عذرمیخوام.
همه با گفتن خواهش میکنیم واین حرفاچیه و اینا نشون دادن که مشکلی وجود نداره.بیخیال وبی تفاوت یه تیکه موز گذاشتم توی دهنم وبه دهن عموفرید چشم دوختم که ببینم چی میخواد بگه.
عمو نگاهی به بابا و پیمان انداخت وگفت:راستش درستش این نبود که این حرفا اینجا مطرح بشه یعنی در واقع وظیفه ی ما بود مزاحم شیم اما دیدیم الانم موقعیت خوبیه و میشه راجبش صحبت کرد.
مخصوصاً که شهرزادجان هم خیلی عجله داره.
بعد با شوخی گفت:و اگه من نگم سرمو میزاره لب باغچه و می بُره.همه خندیدن.دوباره یه تیکه موز برداشتم و خوردم.
بابا گفت:فرید جان هممونو کنجکاو کردی؟مشکلی پیش اومده؟عمو فرید خندید:نه بابا مشکل که نیست هیچ،تازه خیر هم هست!
ـ خب خداروشکر.پس بگو.
ـ راستش من با شهرزاد خیلی حرف زدم راجبش...همچنین با برسام هم حرف زدم.خب شهرزاد که اطلاعات چندانی نداشت وبیشتر خیر وصلاح برسامو میخواست و مخالفتی نکرد باهام.من با برسام هم که صحبت کردم،راضی بود به اینکار و...موند که به شما بگیم.
نمیدونستم چی میخواد بگه اما وقتی برگشتم وبه برسام نگاه کردم،کاملاً ازنگاهش خوندم که اصلاً راضی به این کار نبود...حالا این کار چه کاری بود خدا میدونست...
منتظر ادامه ی حرفای عمو شدم:بازم میگم درست نبود که ما اینجا بحثو مطرح کنیم باید طور دیگه ای اینکارو انجام میدادیم،اما من وشهرزاد دیگه صبرمون تموم شده و فقط میخوایم خوشبختی برسامو ببینیم...و هیشکیو بهتر از پرتو،برای اینکار مناسب ندیدیم.
چی شد؟!
سوال توی ذهنمو بابا پرسید:منظورتو متوجه نشدم فریدجان.
عمو فرید باخوشحالی خندید وگفت:یعنی میخوام دخترتو واسه پسرم خواستگاری کنم علی جان!
جمله اش توی ذهنم تکرار میشد و عین پتک کوبیده میشد تو سرم...
عموفرید چی داشت میگفت؟...
خواستگاری یعنی چی؟...
خواستگاری واسه برسام؟...
صدای شهرزاد باعث شد جوش بیارم:اگه پرتوجون پسرمارو قابل بدونه،ماهم خیلی خوشحال میشیم. مخصوصاً که من واقعاً از عروسم خوشم اومده با اینکه اولین باره که می بینمش.
اینا دارن چی میگن خداجون!عمو فرید گفت:من خیلی وقته که به این موضوع فکرکردم،کسی رو بهتر از پرتو برای برسام مناسب ندیدم.
بابا لبخندی زد:والا...فریدجان ازخداکه پنهون نیست ازشما چه پنهون،من ازخدامه دامادم پسر بهترین وصمیمی ترین رفیقم باشه.ولی نظرشونو باید بدونیم!
فرید با افتخار به برسام نگاه کرد:پسر من که راضیه!شماهم که ناراضی به نظر نمیرسید پس مبارکه...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم:چی؟یعنی چی؟آخه این حرفاچه معنی میده؟!شما نمیخواین نظر منو بدونین؟
عمو لبخندشو پررنگ ترکرد:بگودخترم.
ـ من راضی به این وصلت نیستم.
ـ چرا؟
ـ خب...سنم واسه ازدواج مناسب نیست...یعنی زوده!
ـ زود؟دخترم شهرزاد وقتی بامن ازدواج کرد18 سالش بود،تو که دیگه 23 سالته هزارماشالله!
ـ نه نمیشه.
به وضوح دیدم که لبخندی روی لبای برسام ظاهرشد...لبخندی از سرخوشحالی...
شهرزاد:پرتوجون،دخترم الآن که واسه نه گفتن زوده!بشین فکراتو بکن.پسرمن چیزی واست کم نمیزاره!
اوه آره پسرشما همه چی تمومه!
برسام:پدر،نمیشه که زور گفت بهشون،شاید واقعاً تمایل ندارن،یا شاید کس دیگه ای تو زندگیشونه!
وای خدایا این چه حرفی بود زد آخه!
عمو فرید با اخم به برسام نگاه کرد:برسام!ما باهم صحبت کردیم.
کاملاً میشد فهمید برسام هم راضی نیست...
از سنگینی فشار شوکی که بهم وارد شده بود،تمام بدنم میلرزید.سعی کردم آروم باشم:عموفرید،من شما رو دوست دارم واحترامتونم به جا،ولی این کار نشدنیه.
شهرزاد:آخه چرا پرتوجون؟پسرمن چی کم داره؟
هیچی کم نداره هزارماشالله همه عیب وایرادا رو من دارم فقط!
ـ شهرزادجون،من نمیگم کسی چیزی کم داره یا نه،من فقط آمادگیشو ندارم.
ـ خب باهم نامزد می مونین.
ـ چه فرقی داره.من گفتم که مجردبودنمو ترجیح میدم.
ـ بالأخره تایه جایی میشه مجردی رو تحمل کرد.
ـ من مشکلی ندارم که بخوام ازدواج کنم.
ـ مگه بقیه مشکلی دارن دخترم؟چرا روش فکرنمیکنی؟
ای بابا این زن ول کن نبود...آقا من از پسرت خوشم نمیاد حالم ازش بهم میخوره؛اونوقت چطوری پاشم بیام باهاش زیریه سقف زندگی کنم.
توهمین گیرودار بابا گفت:دخترم عجله کارشیطونه،کی بهتر از این خانواده که همه جوره میشناسیمشون...من که راضیم.
بعد رو به پیمان گفت:تو چی میگی پسرم؟
پیمان نگاهی بهم انداخت.فکرکنم نارضایتی رو توی چشمام خوند که آروم شونه هاشو بالا انداخت وسرشو تکون داد وبا قیافه ای دودل گفت:والا من نمیدونم بابا،این زندگی من نیست زندگی پرتوه خودشم باید تصمیم بگیره.
نفس راحتی کشیدم.حداقل پیمان باهام موافق بود.به برسام نگاه کردم.اونم مثل من عصبانی بود و اینو از قیافه اش و فشاری که داشت به دسته ی کاناپه میاورد،فهمیدم...ولی چیزی که واسم گنگ بود این وسط،این بود که چرا حاضرشده توی مهمونی باشه و تو خواستگاری پدرش ازمن،باهاش همراه باشه. یه دلیلی وجود داشت که نمیفهمیدم چیه.
اینجوری نمیشد،باید باهاش صحبت میکردم.
عمو فرید گفت:دخترم،ما حلقه رو گرفتیم،شیرینیتونو میخوریم وصیغه ای بینتون میخونیم،شما تا هر وقتی که آمادگی برای ازدواج رو پیدا کردین،نامزد بمونین وهمدیگه رو بیشتر بشناسین.اگه خدای نکرده نخواستین که خب....بحثش جداست.
زل زدم توچشماش.باید حرفامو میزدم اینجوری نمیشد که چهارنفر دیگه واسه آینده ی من تصمیم بگیرن.
روبه شهرزاد وعمو فرید گفتم:میشه من و آقاپسرتون باهم تنها حرف بزنیم.عمو فرید این حرفمو گذاشت پای قبول کردن و با لبخند وشوق وذوق گفت:بله دخترم چرا که نه!
بعد روبه برسام گفت:پسرم همراهیش کن.
فک برسام بهم ساییده میشد و من فهمیدم واقعاً بیش از حد عصبانیه.زل زد به زمین وسرشو تکون داد.بعد ازجاش بلندشد وبه طرف پله ها راه افتاد.
منم بلندشدم ودنبالش رفتم.
ازپله هاکه رفتیم بالا وارد نزدیک ترین اتاق شد.منم رفتم داخل.درو بستم وبا عصبانیت گفتم:این مسخره بازیا دیگه چیه؟
برسام درحالی که پشتش به من بود ودستاش تو جیب شلوارجینش،از پنجره بالکن اتاق،به بیرون نگاه میکرد،نفس عمیقی کشیدوگفت:نمیدونم...خودت که دیدی.
ـ ببین،به خانواده ات بگو همین الآن قضیه رو جمع و جورش کنن.
ـ چجوری بگم وقتی قبول نمیکنن.
ـ یعنی چی؟من اصلاً تمایل ندارم آیندمو تباه کنم.
با عصبانیت برگشت سمتم:فکرکردی من تمایل دارم؟فکرکردی عاشق چشم و ابروتم که حاضر شدم تو این مراسم مسخره باشم؟
ـ وای چقدر خوبه که تفاهم داریم.پس میریم پایین وتمومش میکنیم.
ـ من نمیتونم؟
ـ چرا؟انقدر مقید احترام به بزرگترا هستی که حاضری زندگی جفتمونو به باد بدی؟
ـ صدات رو اعصابمه پرتو.
ـ همچنین...ولی مجبوریم راجبش حرف بزنیم.
ـ باورکن خیلی سعی کردم.
ـ پس چرا نتیجه نداد؟
ـ چون حرف پدرم یکیه...اینجوری نگاش نکن که خیلی مهربونه!به وقتش طوری باهات برخورد میکنه که نتونی جُم بخوری.
ـ خب که چی؟
ـ دختره ی احمق اینا رو دارم بهت میگم که یه وقت پیش خودت رویا نبافی.
ـ مطمئن باش تاحالا هم اینکارو نکردم.فقط بگو چرا؟
ـ ببین از موقعی که بابام تورو دیده ،من باپدرم درگیر بودم وهستم تا همین پیش پای اومدن شما.وقتی هم که فهمید پدرت رفیق صمیمیش بوده،بدترکرد.
ـ خب؟
ـ به هیچ صراطی مستقیم نمیشه.
ـ تقصیرمنه بدبخت چیه؟
ـ گناهت اینه که قدم نحست اومده وسط زندگیم و همه چیو به گند کشیده.
ـ اولاً که دهنتو ببند،درست حرف بزن،بعد دوباره بازش کن.دوماً هم که منم مثل تو عاشق چشم و ابروت نبودم وکف دستمو بو نکرده بودم که این اتفاقا قراره بیفته.
ـ لعنتی.
ـ ببین شازده،میری پایین ومیگی ما باهم تفاهم نداریم وتمام.
ـ واقعاً؟مرسی ازپیشنهادت،به فکرخودم نرسیده بود اینکارو کنم.
ـ من دارم جدی حرف میزنم.
ـ دختر تو زده به سرت؟یا کلاً عقل مقلت تعطیله؟دِ آخه من اگه میتونستم کاری کنم که قبل از امشب میکردم.پدرم پدرمو درآورده،هرشب وهرشب ما جنگ ودعوا داریم به خاطر توئه...
پوفی کرد ودستشو توی موهاش کشید.چشماشو بست وبعد ازکشیدن یه نفس عمیق دوباره زل زد تو چشمام.منم خیره شدم بهش تا ببینم چی میخواد بگه.اما چیزی نمیگفت.نگاهشو درک نمیکردم،برام گنگ بود...
رنگ چشماش داشت تسخیرم میکرد...
اما نه...
نباید درگیر این بشر میشدم...
سریع خودمو جمع وجور کردم:ببین،اصلاً مهم نیست که توئه احمق راجبم چی فکرمیکنی،من فقط نمیخوام همچین اتفاقی بیفته.
به خودش اومد.از عصبانیت فکش منقبض شد:فکرکردی من میخوام همچین اتفاقی بیفته؟
ـ من هیچ فکری راجبت نمیکنم فقط قضیه رو جمعش کن.
ـ چرا حرف حساب حالیت نیست؟میگم نمیتونم...ن...می...تو...نم....
ـ پس من باید چیکارکنم؟
برگشت وبهم نگاه کرد.شصت دستشو کشید گوشه ی لبش وچشماشو ریز کرد.دقیقاً داشت عین کارآگاها نگام میکرد.بی تفاوت گفتم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
کلافه نفس عمیقی کشید وگفت:یه پیشنهاد دارم.
ـ پیشنهاد چی؟
ـ واسه خلاص شدن از این وضعیت.
ـ خداروشکر...بگو.
ـ ما حرفشونو قبول میکنیم.
ـ چی؟
ـ دهَه!بزار حرفمو بزنم.
ـ خب بگو.
ـ فعلاً به ساز اینا میرقصیم تا...
ـ تاکی؟
ـ تا یکسال.
ـ یعنی چییییی؟!!!
ـ بیین پرتو،منم مثل تو حوصله این چیزا رو ندارم،حاضر نیستم آرامش زندگی مجردیمو از دست بدم و متعهد شم،اما هیچکدوممون چاره ای نداریم.
ـ جناب خسروی! اینی که میگی رو درک نمیکنم.
ـ تو خنگی به من ربطی نداره.
ـ واقعاً نمیدونم پدرومادر به اون با شخصیتی تو چرا اینجوری از آب دراومدی.
ـ نظر لطفته...ولی الآن بحث مهم تری داریم.
ـ خب؟
ـ باهم تا یکسال زندگی میکنیم.
ـ به خدا الآنه که آمپر بچسبونم و کله اتو بکوبم به سقف اتاق.
ـ زورت به این کارا نمیرسه پس قپی نیا...گوش کن ببینم چی میگم،ما قراره فقط تا یکسال مثل دوتا همخونه باهم زندگی کنم.
تازه گرفتم چی گفت...
نیشخند تمسخرآمیزی زدم وگفتم:هه...این دیگه رمان عاشقونه نیست جناب،بحث زندگی ماست.
ـ ببین چاره ی دیگه ای نداریم.باهم ازدواج میکنیم وبعداز یکسال طلاق میگیریم.
ـ آخه اینجوری که برگشتیم سرخونه ی اول!
ـ تو راه دیگه ای سراغ داری؟
ـ آره،بریم پایین وبگیم باهم تفاهم نداریم.
ـ نخیر تو حرف تو کله ات نمیره دختر...پرتو،من،توی این مدت زجرکشیدم،زجر!پدرم هرشب وهر شب کلیدمیکرد رو ازدواج من وتو...میگفت یا پرتو یا هیچکس.من،خیلی خیلی سعی کردم،خیلی خیلی باهاش بحث کردم...به خاطر این قضیه یه هفته باهاش حرف نزدم.اون بخاطر اعتمادی که به خانواده تو داره،و علاقه ی پدرانه ای که به خودت داره...میخواد منو بندازه تو هچل وفکرمیکنه داره در حقم لطف میکنه.
ـ یعنی خبر نداره من وتو سایه همو با تیرمیزنیم؟
ـ چطوری میخواد خبرداشته باشه آخه احمق.
ـ احمق تویی وجدوآبادت باهم.
ـ خفه شو و اون روی سگ منو بالا نیار.
ـ وای مرسی که باهام مهربون بودی تاحالا.
ـ اُه بس کن...بگو چیکارکنیم.
ـ من هیچ جوره نمیخوام باهات زیریه سقف بمونم.
ـ چاره ی دیگه ای هم نداری.
ـ یعنی چی آخه.
ـ پرتو،فقط یکسال مثل دوتا همخونه باهمیم.
ـ من نمیتونم.
ـ منم کاردیگه ای دستم بر نمیاد.باهاتم نمیام اون پایین واسه مخالفت.
ـ ولی...
ـ یکسالو تحمل کن...فکرکن یکسال رفتی یه جا طرح بگذرونی یا...یه همچین چیزی من نمیدونم.
ـ چجوری همچین فکری کنم؟من پرستارم یا دکتر؟این چه حرفیه تو میزنی؟
ـ باور کن چشم بهم بزنی این یکسال تموم میشه و طلاق که گرفتیم دیگه باهامون کاری نداریم و هرکی میره سی زندگی خودش.
ـ حالا چرا یکسال؟
ـ پس چندوقت؟
ـ کمتر.
ـ آقا هرموقع که تو گفتی...فقط فعلاً باهاشون همراهی کنیم خرمون که از پل گذشت بقیه اش با خودمونه که میخوایم چیکارکنیم.
ـ باید روش فکرکنم.این کار تقریباً ریسکه!مخصوصاً که من تنها نیستم.پرهامو هم درنظر بگیر.
ـ راجب پرهام بعداً حرف میزنیم.
ـ خلاصه من باید فکرکنم.
ـ چندوقت؟
ـ آخراین هفته جوابتو میدم.
ـ از انتظار خوشم نمیاد ولی واسه خلاص شدن ازدستت هرکاری میکنم.
ـ دقیقاً.
ـ ازخداتم باشه بامن باشی.
ـ کی حاضره با گنداخلاق وطبل توخالی ای مثل تو باشه آخه؟باز یکی ازتوبهتر بود من خدام بود باهاش برم.
چیز اضافی میخوردم،چه بهتربود چه بدتر من واقعاً نمیخواستم باکسی ازدواج کنم.
ـ ببین،اگه هیچی بهت نمیگم به خاطر شرایطیه که الآن داریم وگرنه...
میون حرفش پریدم:
ـ وگرنه مثل امروز با مشت ولگد میفتی به جونم عین وحشیا.
ـ خفه شو.
ـ حرف حق تلخه نه؟واقعاً خجالت نکشیدی؟به توهم میگن مرد؟
ـ پرتو حوصله چرت وپرتاتو ندارم.
ـ منم حوصله تو واون اخلاق گوهتو ندارم.خودتو درست کن،فکرکردی کی هستی؟
دندوناشو روی هم فشار داد و خواست چیزی بگه که از اتاق اومدم بیرون و به سمت پله ها رفتم.اونم دنبالم اومد.
عموفرید با دیدنمون لبخندی زد:به نتیجه رسیدین؟
نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم:بله.
خوشحالی تو چشماش هویدا شد:خب؟
نمیدونستم چی باید بگم وخواستم حرفامو تو ذهنم جمله بندی کنم که برسام به دادم رسید:راستش باهم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم قرار عقدو عروسی رو هرچه زودتر بزاریم.
شهرزاد با خنده وخوشحالی گفت:مبارکه.
برگشتم و به برسام نگاه کردم.قرار عقد وعروسی دیگه چیه!!؟خوب شد بهش گفتم میخوام راجبش فکر کنما!
سنگینی نگامو که حس کرد برگشت طرفم و با اخم سرشو به معنی"چیه؟" تکون داد.
انقدر حرص داشتم چاره داشتم میز پذیرایی رو بلندمیکردم میکوبیدم فرق سرش مرتیکه هیچی ندار! آخه کی ما قرارعقدوعروسی رو خواستیم بزاریم؟!...اَه اَه...حالم دیگه داشت بهم میخورد.انگار از تو نگام عصبانیتمو خوند که شونه بالا انداخت وسرشو برگردوند.
همه دست میزدن وتبریک میگفتن...
حالیم نبود چه اتفاقایی داره میفته انگار...
منتظر بودم همه چی تموم شه...
مثل یه کابوس...
دوست داشتم از خواب بپرم...
اما خواب نبود،این خود واقعیت بود...
به رودابه نگاه کردم...
وقتی داشت دست میزد ونگام میکرد...
نگاش پراز غم بود...
انگار اون درک کرده بود حال خرابمو...
میفهمید راضی نیستم به این شرایط...
چرا من؟...
چرا برسام؟...
بابا دنیا!به خدا ما ازهمدیگه متنفریم...
این چه بساطیه که درست کردی؟...
صدایی توی گوشم پیچید:حالت خوبه دخترم؟
برگشتم سمت صدا...
رودابه جون بود.کی اومد پیشم که حالیم نشد.دستشو گذاشت روی شونه ام:چراخوشحال نیستی؟
با غم نگاش کردم:چرا باید خوشحال باشم؟
ـ می فهمم که از روی اجبار تن به این خواسته دادی ولی چرا؟
ـ من هنوز نظر قطعیمو نگفتم.این پسره واسه خودش دوخت وبرید.
ـ قوی باش پرتو.
ـ هرچه قدر میخوام قوی باشم نمیشه،دنیا یه برگ دیگه اشو بهم نشون میده.
ـ شاید حکمتی توش باشه و این قضیه به نفعت تموم شه.
ـ زندگی باکسی که ازش متنفرم هیچ موقع نمیتونه به نفعم باشه.
ـ منتظر روزای بعدیت باش پرتو.کسی از آینده خبر نداره.
ـ دیگه امیدی ندارم.
ـ نا امیدی همون چیزیه که انسانو نابود میکنه.
خواستم جوابشو بدم که صدای عموفرید نذاشت:دخترم نمیخوای شیرینی بدی؟برگشتم وبهش نگاه کردم. بدون هیچ لبخندی،بدون هیچ نگاه گرمی،فقط سرمو تکون دادم.رفتم ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم ودرحالی که سنگینی این غم لعنتی رو توی سینه ام حس میکردم،به همه شیرینی تعارف میکردم.شیرینی ازدواجم...هه...ازدواج...
پرتو...
ازدواج...
پس چی شد حرفات؟...
چی شد شعارات؟...
چی شد اون عشق قدیمی که ازش دم میزدی...
تو اون گیرو دار،دوباره یاد فرهان منو بهم ریخت...
به هرکی شیرینی رو تعارف میکردم،میدیدم دهنش تکون میخوره...
اما نمی فهمیدم چی دارن میگن...
اَه لعنتی...
فرهان کجایی ببینی دارم شیرینی ازدواجمو تعارف میکنم...
ازدواج با آدمی که هیچ علاقه وکششی بهش ندارم...
کاش تو جاش بودی...
اون موقع بود که این شیرینی کوفتی رو باجون ودلم تعارف میکردم...
خدایا چرا دوست داری عذاب کشیدنمو ببینی...
مگه من چیکار کردم؟...
چرا نمیتونم آرامش داشته باشم...
ظرفو که گذاشتم روی میز،نشستم سرجام.پامو انداختم روپام و دستمو تکیه گاه سرم کردم و آرنجم روی دسته ی مبل بود.به زمین خیره بودم...
فکرمیکردم...
به سرنوشتم...
به این آدم شوم لعنتی که پا گذاشت تو زندگیم...
همه چیز رو بهم ریخت...
نمی فهمیدم بقیه چی دارن میگن...
چیکاردارن میکنن...
زمین و زمان رو فراموش کرده بودم...
توی ذهنم همه چیز درهم وبرهم بود...
چرا یهویی همه چی خراب شد؟...
میون اون جمع،توجهم به پرهام جلب شد...
همچنان سرش توی گوشیم بود و نمی فهمید چی به چیه...
خوش به حالش...
کاش تو روزای بچگی می موندم...
اون روزا که تلخی خیلی چیزا رو حس نمیکردم...
طعم گس روزگارو نمی چشیدم...
خدایا...
کجایی؟...
کجایی پس...
هنوز نمی فهمیدم اونا چی دارن میگن،اما دیگه نتونستم تحمل کنم.بلندشدم وبه سمت اتاقی رفتم که لباسامون اونجا بود.مانتومو پوشیدم و شالمو گذاشتم.اومدم بیرون که صدای بابا پیچید توی گوشم:پرتو دخترم کجا؟هنوز ساعت11 نشده!
مجبور شدم یه دروغی سرهم کنم:صبح پرهام مدرسه داره باباجون،باید برم.
عموفرید:حالا که زوده آخه.
ـ نه عموجون،مرسی.ایشالا یه روز دیگه مزاحم میشیم.
ـ ولی ما تاریخ نامزدی و اینا رو خواستیم تعیین کنیم.
ـ چاره ندارم وگرنه می موندم.
شهرزاد:دخترم مطمئنی؟این بحث یه عمر زندگیت با برسامه ها!الآن باید واسه این چیزا کلی شوق وذوق داشته باشی.
هه،کجایی شهرزادجون؟بحث یکسال زندگیه نه یه عمر...هیچ شوق وذوقی هم واسه زندگی با اون پسر شیزوفرنیت ندارم.
مونده بودم چی بگم که پیمان هم ازجاش بلندشد:خب اگه پرهام صبح باید بره مدرسه ماهم میریم دیگه. بعد نگاه معناداری به بابا انداخت.باباهم سرشو تکون داد وبلندشد:پس رفع زحمت میکنیم.
عموفرید:اینجوری که نمیشه.تازه حرفای اصلی مونده بود.
برسام:خب پدر باشه واسه یه شب دیگه.عجله که نداریم.میخواد یه هفته اینور اونور بشه.
شهرزاد:بابا شماها عجله ندارین من واقعاً بی صبرانه منتظرم سروسامون گرفتن پسرمونو ببینم.
اوف،ایشالله سنگ قبرپسرتو بشورم من!هی پسرم پسرم میکنه.
...
خلاصه با هربدبختی بود از خونه اشون اومدیم بیرون...
حالا دیگه نه ساختمونشون ونه حیاطشون،هیچیشون به چشمم نمیومد...
سوارماشین که شدیم بابا گفت:دختر این چه طرز رفتارکردن بود؟
نگاش کردم:بابا؟منتظر بودی عموفرید همچین پیشنهادی بده تا رو هوا بقاپی؟من مزاحمت بودم؟من که کاری ندارم باشماها؟منتظر بودی خواستگار پیدا شه تا منو تحویل مردم بدی؟
نگاش دلخورشد:دخترم من کی همچین حرفی زدم؟من خیروصلاح خودتو میخوام.
ـ اگه شما باحرف من موافقت میکردین الآن تو این وضعیت نبودیم.
ـ چه وضعیتی؟بابا دق کردم انقدر غصه ی تورو خوردم.
ـ چرا غصه؟مگه من چی کم دارم؟
ـ آخه دختر یه کم عاقلانه فکرکن.کی مثل تو دورخودش حصار کشیده؟
ـ نمیخوام عاقلانه فکرکنم.من نمیخوام ازدواج کنم.
ـ نمیشه که تا آخرعمر تنها باشی...اصلاً یا برسام یا هیچکس...قبول نکنی پرتو،به ولای علی دیگه تو روت نگاه نمیکنم...اصلاً یادم میره دختری به اسم پرتو داشتم.
ـ یعنی چی بابا؟این زندگی منه حق دارم واسش تصمیم بگیرم.
ـ تصمیمات همه اشتباهه اشتباه!
ـ چرا؟
ـ چراشو من تشخیص دادم.
سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفته بود.پیمان آروم گفت:بابا بسته دیگه.زندگی خودشه چرا نمیزارین خودش تصمیم بگیره؟
ـ تا الآن که خودش تصمیم گرفت،چی شد؟
ـ خب دوست داره اینجوری زندگی کنه.
ـ یعنی چی؟وقتی راهو داره اشتباه میره یکی باید بهش بگه.
پیمان دیگه ساکت شد.
بابا گفت یا برسام یا هیچکس.گفت اگه باهاش ازدواج نکنم دیگه تو روم نگاه نمیکنه؟اونوقت دیگه ته تنهایی میشه...
یعنی باید تن به این کار بدم؟...
شاید حق بابرسام باشه...
آره...
حق با اونه...
وقتی طلاق گرفتیم دیگه نمیتونن حرفی بزنن وکاری به کارمون ندارن...
شاید این بهترین کارباشه تا دهن همه رو ببندم...
تا ثابت کنم تنهایی از هرچیزی بهتره...
وقتی طلاق بگیرم دیگه کسی باهام کارنداره...
دیگه کسی گیر نمیده به کارام...
گیر نمیده به تنهایی هام...
دیگه خودم می مونم وپرهام و...
یه دنیا آرامش...
تصمیمو گرفتم.یکسال سختی رو تحمل میکنم که تا آخر عمرم آرامش داشته باشم...
فقط یکساله...
تو یه چشم بهم زدن میادومیره...
مطمئنم...
خدایا،خودت کمکم کن...
...
ـ چی؟
ـ همین که شنیدی؟
ـ پرتو باز داستان درست کردی تحویلم دادی؟
ـ آخه من چه نیازی دارم داستان درست کنم تحویل تو بدم.
ـ تو...با برسام...ازدواج...نه هیچ جوره تو کتم نمیره.
ـ غزال،باور کن دارم راستشو میگم.همه درا روم بسته شده،تنها راهم یکسال تحمله.
ـ ولی...خیلی ها بهتر ازبرسام هستن...
ـ اصلاً مهم نیست با کی میخوام ازدواج کنم.این یه جور ازدواج صوریه.
ـ میدونم ولی بهتراز برسام هم هست واسه یه ازدواج صوری.
ـ چرا نمیفهمی،بابا گفته یا برسام یا هیچکس.
ـ عجبا...البته،خیلی هم بدنیست،خوشگل وخوشتیپ که هست،پولدارکه هست،اخلاقشم که...
ـ اخلاقشم که سگه...گوهه گوه!
ـ پرتو،خدارو چه دیدی؟شاید عاشقت شد!
ـ کی؟برسام؟عاشق من؟تورو خدا جوک نگو غزال.
ـ جوک چیه دارم راستشو میگم.
ـ حاضرم بمیرم ولی به همچین کسی علاقه مند نشم.
ـ باشه،حالا میخوای چیکارکنی؟
ـ هیچی دیگه...چاره ای ندارم.
ـ وای باورم نمیشه یعنی توهم رفتی قاتی مرغا؟
ـ من خودم نرفتم،هولم دادن قاتی مرغا!
ـ پرتو سعی کن برسامو عاشق خودت کنی.
ـ چرت نگو غزال.من چه نیازی دارم بخوام اونو عاشق خودم کنم.هرچی ازمن دورترباشه بهتره،حالم خیلی خوب میشه.ولی مسئله اینه که من ازش متنفرم واونم همه جا هست.الآنم که ظاهراً میخوام باهاش زندگی کنم...خودمم باورم نمیشه یهویی چرا همه چی دست به دست هم داد تا من زجرزندگی با اینو تحمل کنم.از الآن گریه ام گرفته.
ـ اینجوری نگو پرتو،با این حرفا شرایطو واسه خودت سخت نکن.
ـ چجوری؟من نمیفهمم گناهم چیه که خدا هی میزاره تو کاسه ام.
ـ شاید حکمتی توش باشه.
ـ همه از این حرفا میزنن...حکمت کجا بود قربونت برم.کجای زندگی با دشمنت،حکمته؟
ـ تو از آینده خبرنداری پس پیش بینی نکن.
ـ غزال؟
ـ جونم؟
ـ من آدم بدی بودم؟
ـ نه خواهرم،چرا این حرفو میزنی؟
ـ پس چرا خدا این بلاها رو سرم میاره.
ـ میگن خدا اونایی رو که خیلی دوست داره،بیشترازهمه بهشون سختی میده.
ـ یعنی همون آزمایش الهی؟
ـ فکرکنم آره.
ـ خب بابا من کم میارم تو این امتحاناش.
ـ تو تا الآن کم نیاوردی،ازاین به بعدشم کم نمیاری...حالا بگو ببینم کی عروس میشی؟
ـ وای غزال یادم نیارش.
خندید وزد به بازوم:چه جیگری بشی تو لباس عروسی تو!تلخ خندیدم:ولم کن تورو خدا اعصابم خرده.
ـ خوبه حداقل از صدقه سری این رئیس بداخلاقت،آرزوی لباس عروس پوشیدن تو دلت نموند.
ـ هه.همچین آرزویی نداشتم تاحالا.
ـ فکرمیکنی.یه خرده اون ته مه های قلبت دلت میخواد که یه بارم شده این لباسو بپوشی.
ـ وقتی پوشیدنش قشنگه که باعشق بپوشی.
ـ شاید یه روزی هم باعشق بپوشی!
ـ نه توروخدا،دیگه نمیخوام عاشق شم.آدم یه بارعاشق میشه.
ـ هنوز به فرهان فکرمیکنی؟
ـ آه،غزال ازاین سوالا نپرس.
ـ چرا؟میخوام بدونم ته دلت چیه.من خواهرتم.
ـ آره توخواهرمی...ولی وقتی اسم فرهان میاد...
ـ میدونم چی میگی.گاهی خودمو میزارم جای تو.وقتی فکرمیکنم یه روزی این بلا سرمن میومد و دیگه نمی تونستم سامیارو ببینم،دیوونه میشم.
ـ به این چیزا فکرنکن.خوشحال باش که به عشقت رسیدی.
ـ خوشحالم.
ـ خوبه...خب دیگه من برم خونه.
ـ کجا؟شام هستی دیگه.
ـ نه بابا پرهام خونه تنهاست.
ـ چیکارمیکنه؟
ـ بازی میکنه،تکلیفاشو انجام میده.الآنم چندروزه درگیرم واسه یه ماکت که ببره مدرسه.
ـ ماکت؟!
ـ آره .معلمشون دیوونه ست گفته به مناسبت هوای پاک و ازاینجور حرفا،یه ماکت درست کنین بیارین. حالا من کارمه و بلدم؛بقیه پدرومادرا باید چیکارکنن بیچاره ها.
ـ زمان ما چرا ازاین خبرا نبود؟ته کاردستیمون یه مقوا بود که باهاش خونه درست میکردیم همین.الان میگن ماکت!چه پیشرفت کردن!
ـ پیشرفت که به این چیزا نیست...این فقط تغییره پیشرفت نیست.اگه پیشرفت بود ما هنوز جهان سومی نبودیم.
ـ ای بابا پرتو بازتو ازاین حرفازدی!
ـ جدی میگم.
ـ خیله خب حالا.فعلاً که همینه که هست پس باید تحمل کنیم...به سامیار میگم بره دنبال پرهام بیارتش توهم اینجا باش.
ـ نه بابا این چه کاریه.خودمم کاردارم صبح هم من باید برم سرکار هم پرهام بره مدرسه.باشه شب جمعه که دلهره نداشته باشم.
ـ خیله خب.درهرصورت خوشحال میشدم...بازم بهم خبر بده همه چیو.راستی تاریخ ازدواجتون کیه؟
ـ مشخص نیست.دیشب عموفرید خواست مشخص کنه که من اعصابم خرد بود همه روکشوندم بیرون از اون خونه.
ـ دیوانه.اوکی بهم خبربده دیگه.
ـ باشه.
ازجام بلندشدم ومانتومو پوشیدم.شالمو گذاشتم.از غزال خداحافظی کردم واومدم بیرون.