رمان ملودی زندگی من قسمت آخر(رمان رمان رمان)

تو نرو، تلخه بی تو بخوام بمونم
سخته بخوام بی تو بخونم
نرو میمیرم نمیتونـــم

بی هدف تو جاده میروندم.برام مهم نبود کجا میخواستم برم.فقط مهم این بود که اینجا نباشم.دلم میخواد الان مثل پرنده ازاد و رها از هر چیز تو هوا پرواز کنم.دلم رهایی میخواد.دلم میخواد جایی برم که خودمو خالی کنم.

*تازه از سفر رسیدم عزیزم اومدم هرجا که تو گفتی برم
خاطره های بد رو پاک می کنم واسه جبران خطاهام حاضر*

چند ساعت داشتم میروندم؟! رسیدم به همونجایی که دلم میخواست.

*یادته اون شب تلخ رو گفتی نرو بی تو سردم
گریه می کردی ولی من باتو خداحافظی کردم*

وارد مسیر جاده خاکی و بعد اسفالت شدم.مسیری که برام آشنا بود.

*فکر می کردم تو نباشی همه چی خوب و قشنگه
تازه فهمیدم تو نیستی یه پای عشقم می لنگه*

شیشه رو پایین کشیدم و بوی نم خاک و شوری دریا رو حس کردم.

*خونه اتون رو پیدا کردم با یه ادرس قدیمی
ترسم اینه من بیام تو دیگه منو نبینی*

همونطور که نفس عمیق میکشیدم سرفه م گرفت و بغضم ترکید.

*کجا تو پیگیر و خسته اس غصه داره
گل تو دستام از خجالت پاره پاره*

ماشین و لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم.

*از سکوت چه صدای ناله شنیدم
روی دیوار پارچه ی عشقی رو دیدم*

در و محکم پشت سرم بستم و تمام کینه و بغضمو سر ماشین خالی کردم.

*تو رفتی خاطره ات اینجا مونده
این غفلت زندگیمو سوزنده*

منِ احمق،من ِ ساده،من گاو! چرا غفلت کردم و از پیشش رفتم؟

*تو ازم خواستی بمونم گفتی التماس می کنی
اگه برم تو می ری خودتو خلاص می کنی*

چرا قبول کردم کورس بندازیم؟! مگه من بچه بودم که اینکار و کردم؟!

*گفتی که نرو عزیزم به تو عادت کرده ام
من نامرد بی احساس به دلت بد کردم*

الهی بمیری ملودی! بمیری! مسبب مرگ عشقِ خودت شدی!

*تو رفتی خاطره ات اینجا مونده
این غفلت زندگیمو سوزنده*

لب ساحل ایستادم.به پایین نگاه کردم.ارتفاعش خیلی زیاد نبود و میتونستم به راحتی از سنگ ها رد بشم و برم لب دریا اما هیچ تمایلی به رفتن نداشتم.از همین بالا هم میتونستم دریا رو ببینم.چشمامو بستمو داد زدم.
_خــــــــــــــــــدااا !
چشمامو باز کردم و به آسمون نگاه کردم.چرا حالا که من حالم بد بود آسمون رنگ عوض کرده بود و افتابی شده بود؟یعنی خوشحال بود؟از چی؟ از اینکه من آرشامو از دست دادم؟ از اینکه رفت پیشش؟!

*غم دوری از چشات منو آخر می کشه
به خودم میگم میای بی خودی دلم خوشه*

_ چرا حالا خــدا؟! چرا اینکار و کردی؟میخواستی با اینکارت چی رو ثابت کنی؟چی رو نشون بدی؟ اینکه منو تنبیه کردی؟آخه چرا؟ چرا من؟چرا حالا؟ میخواستی حرفی که زده بودمو به رخم بکشی و به خودم پس بدی؟بگی که درست میگفتم و عشق وجود نداره؟یا اینکه اصلا ازدواج نمیکنم؟میخوای بگی من هیچ وقت عاشق نمیشم یا لیاقت عاشقی رو ندارم؟! چـرا؟بگو چرا ازم گرفتیش؟! حالا که فهمیدم عشق وجود داره و میتونم عاشق بشم باید ازم میگرفتیش؟من لیاقت نداشتم؟ندارم؟!هــــا؟!

*بی خودی فکر میکنم یه روز از راه می رسی
دورباره می بینمت توی اوج بی کسی*

گلوم از بس داد زده بودمم درد گرفته بود.اشکم داشت در میومد.چطور ممکن بود؟! حالا که بهش نیاز داشتم باید میرفت؟!

*بی خودی منتظرت لب جاده می شینم
بی خودی هر ثانیه تورو از دور می بینم*

رو زمین زانو زدم.به خاک چنگ زدم و سنگی برداشتم و با تمام قدرت به سمت دریا پرت کردم.یه لحظه تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم پایین که سریع به تخته سنگ بزرگ کنارم چنگ زدم و محکم گرفتمش اما بعد پشیمون شدم.کاشکی نمیگرفتم و از سنگای زیر پام قل میخوردم و میمردم..چرا از ذهنم بیرون نمیری لعنتی؟!

*بی خودی دلم خوشه به دوباره دیدنت
ساعتو کوک می کنم لحظه ی رسیدنت*

بلند بلند زدم گریه کردم و به دریای روبروم نگاه کردم.چرا امروز دریا و اسمون آروم بودن؟اونا که همیشه همدرد من بودن اما حالا...یعنی انقدر زجرکشیدن من آرومشون کرده؟! من تنها شدم اما اونا چی؟! حالا بدون اون چیکار کنم؟!

*بی خودی حروم میشن لحظه هام به پای تو
تو که دوستم نداری از خیال من برو*

فریاد زدم.


_چــــــــــرا؟چرا من؟ اگه من حق عاشقی ندارم،اگه من لیاقت زندگی خوبی ندارم منم ببر اون بالا.میدونم کفر میگم،منو ببخش.من تا دیروز به قسمت اعتقاد داشتم اما اینو باور ندارم.قسمت آرشام این نبود،حقش مردن نبود،حق مادرش از این همه سال زحمت برای تربیت پسرش این نبود.نبود خدا.نبود.تو آرشام و از من گرفتی پس من هیچی نمیخوام چون اگه زنده بمونم دیگه مثل قدیم نمیشم.خودمو میشناسم که اینو میگم.درسته من میگفتم حالا حالا عاشق نمیشم و ازدواج نمیکنم اما بعد از دوسال نظرم عوض شد.مگه من حق انتخاب ندارم؟مگه نمیتونم برای خودش تصمیم بگیرم؟آرشام و با خودت بردی که بگی هنوز برای عاشقی زوده؟! یا اینکه بگی من اشتباه کردم؟! آره حتما میخواستی همینو بگی.آره،آره...حالا به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم.حالا که طعم عاشقی رو چشیدم باید جونشو میگرفتی؟! ...
..
-چــــــــــرا؟چرا من؟ اگه من حق عاشقی ندارم،اگه من لیاقت زندگی خوبی ندارم منم ببر اون بالا.میدونم کفر میگم،منو ببخش.من تا دیروز به قسمت اعتقاد داشتم اما اینو باور ندارم.قسمت آرشام این نبود،حقش مردن نبود،حق مادرش از این همه سال زحمت برای تربیت پسرش این نبود.نبود خدا.نبود.تو آرشام و از من گرفتی پس من هیچی نمیخوام چون اگه زنده بمونم دیگه مثل قدیم نمیشم.خودمو میشناسم که اینو میگم.درسته من میگفتم حالا حالا عاشق نمیشم و ازدواج نمیکنم اما بعد از دوسال نظرم عوض شد.مگه من حق انتخاب ندارم؟مگه نمیتونم برای خودش تصمیم بگیرم؟آرشام و با خودت بردی که بگی هنوز برای عاشقی زوده؟! یا اینکه بگی من اشتباه کردم؟! آره حتما میخواستی همینو بگی.آره،آره...حالا به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم.حالا که طعم عاشقی رو چشیدم باید جونشو میگرفتی؟! من غلط کردم،حرفمو پس میگیرم.تو رو خدا برش گردون.اگه میخواستی ازم بگیریش از همون اول سر راهم قرار نمیدادیش.چرا اینکارو کردی؟! نباید اونو به این بازی راه میدادی.بازی بین من و سرنوشتم بود و آرشام کاره ای نبود اما با آوردنش وسط بازی سرنوشتم به اون گره خورد و اونم تا اخر تو بازی موند.حقم نبود.بازی عادلانه ای نبود.آرشام و سرنوشت نقطه مقابل من قرار گرفتن و بازی رو از سر گرفتن.در اخر من بودم که شکست خوردم.سرنوشت برد.نباید آرشام و قاطی ماجرا میکردی.اونا دو نفر بودن و من یک نفر.دو تا حریف قدر داشتن سخته.معلوم بود من شکست میخورم اما تا اخرش ایستادم و جا نزدم.

*غم دوری از چشات دلمو می لرزونه
بی ستاره شدمو هیچکسی نمی دونه*

_نـــــــــــــــــه! انصاف نیـــست.چرا وقتی وارد بازی کردیش اخرش اخراجش کردی و از بازی انداختیش بیرون؟! هنوز یه دست بازی دیگه مونده بود.یک هیچ،به نفع سرنوشت شد.خدایا نه! این حق من نبود.چـــــرا؟! جواب بده دیگه!

*بی ستاره شدمو هیچکسی نمی دونه
هیچکسی نمی دونه*

بلند تر از قبل زدم زیر گریه و خودمو خالی کردم.دلم پر بود،خیــلی پر.گله داشتم از خدا و یه عالمه سوال اما سکوت کرده بود و جوابمو نمیداد.نا امیدتر از قبل شدم.اشکامو پاک کردم و پاهامو از لبه پرتگاه آویزون کردم.دستامو به پشت تکیه دادم و به آسمون ابری و دریایی که هر لحظه پرخروش تر از قبل میشد چشم دوختم.چشمامو بستم و به صدای مرغای دریایی و امواج دریایی که همدیگه رو پس میزدن گوش سپردم.ترکیب این صدا خیلی زیبا بود و آرامش عجیبی به آدم دست میداد و نمیشد انکار کرد.بریده بریده نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم اشکام صورتمو خیس کنند.بالاخره سکوت و تنهایی رو بدست اوردم.چقدر زود به خواسته م رسیدم.چه زود...! خوشحالم که اومدم اینجا.بهترین جای دنیا،جایی که آشنایی من باهاش شروع شد و خاتمه پیدا کرد.

با چشمای بسته بلند گفتم:
_دریـــــــــآ،اولین عشق مرا بردی...دنیـــــــــآ دم به دم مرا تو آزردی.

زندگی من تو این دو بیت خلاصه میشد...!

دریا طوفانی شده بود و باد تندی می وزید.شالم از سرم افتاد و باد لای موهام جریان پیدا کرد.دوست داشتم باد هم منو با خودش ببره.ببره جایی که پیدا نشم!
صدای خش خش برگی اومد.چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.تنها چیزی که دیدم یه برگ مچاله شده بود که تو چند متری من بود.دوباره بادی وزید و باعث شد کاغد مچاله شده نزدیک پای من از صخره بیفته پایین.سریع خم شدم و قبل از اینکه تو هوا معلق بشه گرفتم.یاد مامان افتادم که هر وقت میومدیم لب دریا زباله ها رو جمع میکرد اما من نه تنها به خاطر اینکار بلکه به خاطر اینکه نیفته پایین و دردش نگیره گرفتمش.اون همه موجود زنده ای بود.اگه زنده نبود با کشیده شدن پاک کن روش،دردش نمیگرفت و خودشو از درد جمع نمیکرد و مچاله نمیشد.کاغذ مچاله شده رو باز کردم و به نرمی روش دست کشیدم تا صاف بشه.بس بود انقدر این کاغذ عذاب کشید!
صدای هوهوی باد تو گوشم پیچید.انگار تازه دریا به درد من پی برده بود و اونم احساس همدردی میکرد و ناراحت شده بود که با شدت به ساحل ضربه میزد.کاغذ و روی رونِ پام گذاشتم و دوباره روش دست کشیدم.تازه متوجه نوشته داخلش شدم و شکل زیرش که جای لبِ رژلب قرمز زده مونده بود توجهمو جلب کرد.

---------------------------------------

* به عشقِ یه ساحل به دریا زدم
به دریا زدم تا که پیدا نشم
یه ساحل که دائم پسم میزنه
پسم میزنه چون که دیوونشم*


---------------------------------------------

چقدر شعرش زیبا و پر محتوا بود.خیلی با احساس نوشته شده بود.دوباره یاد درد ِ خودم افتادم.به دریای آبی روبروم خیره شدم.هم از غم و هم از اینکه انقدر به آبیِ دریا زل زده بودم اشکم در اومد و آروم اشک ریختم.یاد آهنگایی که آرشام میخوند و گوش میداد افتادم.گریه م شدت گرفت.تو همه اهنگاش از چشمای ابی اسم برده بود.همین دریا،همین دریا باعث شد اون بمیره.لبامو تو دهنم فرو بردم و بغضمو خفه کردم و بی صدا به حال خودم اشک ریختم..
احساس لغزش رو کمرم کردم.سیخ سر جام نشستم.از اینکه حشره یا جونوری رو لباسم حرکت کنه وحشت کردم.خواستم رومو برگردونم و به پشتم نگاه کنم که یکدفعه یک جفت پا دو طرف پاهای خودم دیدم.ترسیدم.خواستم حرکتی کنم و حرفی بزنم که صدایی مانع شد و بوی سردی تو مشامم پیچید.

*گنجشکه داره میخونه
آسمونم آبیه
هوام که آفتابیه*

مات به دریای آروم و آسمونِ آفتابی روبروش خیره شدم.مبهوت فقط به صدا گوش کردم.

*منم خسته میام پیشت
روحیم بدجور داغونه
اگه آرومم نکنی
بدجوری میشم دیوونه*

تنها کلمه ای که تونستم از دهنم خارج کنم این بود.
_آرشـام!
موهای لختمو کنار زد و سرشو تو گودی گردنم فرو برد.
_هیــــــــــــــــس!

*وقتی منو داری
یا تو بغلم لمو دادی
تو بگو چه احساسی داری
اگه، به من حسه خاصی داری*

هرم نفساش تنمو گرم کرد.به زحمت پلک زدم و دهنمو که از زور تعجب باز مونده بود بستم.امکان نداشت! این بازی جدید خدا و سرنوشته؟!

*تموم زیبایی های تویه دنیام
خلاصه میشه تو تو
من عوض نمیکنم با کل دنیا
حتی،یه تار موتو*

آسمون جلو چشمم ابری شده بود و ابرا با خروش بهم میخوردن.چرا عصبی بودن؟!من که خوشحال بودم!...باد تندی زد و موهامو بهم ریخت.دستشو لای موهام برد و چند تاری که کنار گلوم چسبیده بود بو کشید و بوسه ای به گردنم زد و نفس عمیقی کشید که گرماش تنمو مور مور کرد.

*دوس دارم من و تو تو اتاق تاریک
با بوی اودو نور شمع
بسازیم از اون شبای رویایی رو که
بدجوری رو مودشم*

آروم گفت.
_فکر بد نکن،من اصلا بلد نیستم!
خندیدم.آروم خندیدم اما نه از سر غم،از سر خوشحالی! اشکای اسمون از خوشحالی دونه دونه و نم نم رو زمین ریخت.خودمو بهش چسبوندم و دستمو پشت گردنش بردم و انگشتامو تو موهای بلندو نرمش فرو بردم.

*روی ماها میریزه بارون
تو میای تو بغلم آروم
میچسبی سفت به من
دیگه فاصلمون میشه کم
من و تو باهم
باهــــــم*

تازه وجودشو باور کردم.حسش کردم.خودش بود.آرشامِ من بود! اون نمرده بود.اون کنارم بود.همون تُنِ صدا،همون آرشام جدی،همون بوی خوش مدهوش کننده ش...

*وقتی منو داری
یا تو بغلم لمو دادی
بگو چه احساسی داری
اگه
به من حسه خاصی داری*

از سر شوق چند قطره اشک ریختم که زیر بارون دیده نشد و قطرات بارون با اشکام مخلوط شد و صورتمو خیس کرد.آرشام موهامو کج رو شونه چپم ریخت و دستاشو جلو اورد.چیز لغزنده و خنکی رو گردنم حس کردم.سرمو خم کردم و به گردنم نگاه کردم.اشک تو چشمام جمع شد.گردنبند مادربزگم بود،همونی که تو خونه ش جا گذاشته بودم.زنجیرشو درست کرده بود.سرمو به سمتش چرخوندم و با لبخند تو چشمای براق خوشرنگش نگاه کردم.این آرشام واقعی نبود و من خواب نبودم.نه؟!
آرشام:سلام ساحلِ من!
لبام لرزیدن و اشکام که زیر اشکای بارون پنهون شده بود رو صورتم جاری شدن.اون شعر روی برگه کار ارشام بود.
با بغض گفتم.
_آرشام!
آرشام لبخند قشنگی زد و با خوشرویی جوابمو داد.
آرشام:جونم؟
باور کردنش سخت بود.داشتنش در کنارم غیر قابل باور بود.دست راستمو بالا بردم و به صورتش نزدیک کردم و رو صورتش گذاشتم.نه واقعی بود.واقعیِ واقعی! من توهم نزدم و دیوونه نشدم.پس پرستارِ بخش چی میگفت؟!
دوباره به گردنم نگاه کردم.یه گردنبند دیگه هم زیرش بود که حروف فارسی داشت.از زیر زنجیر ردش کردم و بالا اوردم تا خوب ببینمش.روش نوشته بود" ملودیِ زندگیِ من".

آرشام آروم گفت:
_یه عنوان کادو تولدت!
بهش نگاه کردم.چشماش و صورتش برعکس همیشه مهربون بود.نمیدونستم چی باید بگم.شوکه شده بودم و حرفی نداشتم که بزنم.دوباره به گردنبند نگاه کردم و لمسش کردم و تو دلم از خدا،با تمام وجود و از ته قلبم تشکر کردم.بالاخره جواب منو داد.آرشاممو بهم پس داد.
_مرســی.بهترین و با ارزشترین کادو تولد تو عمرم بود!
خواستم بلند شم و طرفش برگردم که اون زودتر از من اقدام کرد و دستمو گرفت تا بلند شم.انقدر با قدرت دستمو کشید که پرت شدم تو بغلش.دستمو رو سینه هاش گذاشتمو به صورت جذابش که فقط یه ته ریش کوتاه داشت نگاه کردم.
_آرشام...
آرشام:جون دلم؟!
با مشت به سینه ش زدم و گفتم.
_انقدر مهربون نباش بهت نمیاد.باهات احساس غریبی میکنم.
خندید و گفت.
آرشام: و خجالت؟!
سرمو آروم بلند کردم و گفتم.
_نه! خجالت کیلو چنده؟!
دستاشو دورم حلقه کرد و گفت.
آرشام:من عاشق همین حاضرجوابیاتم.
با فکر به چند ساعت پیش اخم کردم.
آرشام:چی شده؟!
_تو خیلی نامردی!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
آرشام:چرا؟!
_تو...تو مرده بودی.چطور زنده شدی؟! پرستار گفت تو مردی.
خندید و گفت.
آرشام:آها! اونو میگی!
_کوفت.اره همون.
آرشام:از همین لحن حرف زدنت معلومه که اصلا خجالت تو کارت نیست.راحت باش هر چی میخوای بگو.
آروم خندیدم و حرفی نزدم.بجاش سریع با اخمی ظریف نگاهش کردم.
_منتظرم.
سرشو بلند کرد و به آسمون بارونی و تیره نگاه کرد و بعد دوباره به من.
آرشام:سردت نیست؟!
باید حرف دلمو میزدم.قول داده بودم.قول داده بودم اگه چشم باز کنه حرف دلمو میزنم.حداقل الان غیر مستقیم میگم.بهش نگاه کردم.قطره های بارون از موهای مشکی براقش سر خورد و از پیشونیش رو گونه هاش لغزید.اصلا احساس سرما نمیکردم.واقعا همینطور بود.
سرمو رو سینه ش گذاشتم و گفتم:
_با وجود تو من احساس سرما نمیکنم.
روی موهامو بوسید و گفت:
_ملودی! منو ببخش.میدونم خیلی عذاب کشیدی به خاطر من.نمیخواستم اینطور بشه اما فکر میکنم بهترین کار همین بود.این که به خودت بیای.به خودمون بیایم.من فهمیدم که بدون تو نمیتونم زنده بمونم.سختی دوری تو رو هم تو اون چند ماه کذایی که از کانادا رفتی کشیدم.اگه آیدین نبود من اینجا نبودم و همه چیز و به آیدین مدیونم.موقعی که تو رفتی روز بعدش من بهوش اومدم و داشتم ریکاوری میشدم.وقتی حالم خوب شد تصمیم گرفتم نقشه ای که تو سرم بود و عملی کنم.بیماری که تو اتاقی که بودم منتقل شد.پرستار اون بخش و دروغ نگفت.اما بخش دومو چرا.خب آرامیس و من ازش خواهش کردیم که یه دروغ مصلحتی بگه و من بعدش فهمیدم که چه غلطی کردم! نباید اونکارو میکردم.ملودی آیدین و آرامیس وقتی تو رو با اون حال دیدن میخواستن بهت بگن چی شده اما تو مهلت ندادی.من بیرون منتظرت بودم.دیدم با حال خرابت سوار ماشین شدی.تعقیبت کردم و پشت سرت تا همینجا دنبالت کردم.فکر نمیکردم بیای اینجا.اصلا بهش فکر نمیکردم.من...
سرمو بلند کردم و به چهره پشیمونش زل زدم.انگشت اشاره مو رو لباش گذاشتم و گفتم:
_هیـــس،هیچی نگو.هر چی بود تموم شد.دیگه نمیخوام اون صحنه ها و اتفاقات و به یاد بیارم.
با لبخند از جا منو کند و منو چند دور تو هوا چرخوند.سرخوشانه دستامو از هم باز کردم و با خوشحالی بوی نم بارون و قطراتش رو حس کردم.آسمون هم خوشحال بود.مگه نه آسمون؟! اینا همش اشک شوق بود.از خوشحالی من خوشحال بود و از ذوق اشک میریخت.چقدر خوبه ادم همدردی مثل دریا و اسمون داشته باشه!
قطره های بارون صورتمو نوازش کرد.آرشام همینطور منو چرخوند و چرخوند.تو همون حالت،چشمامو بستم و بلند گفتم:
_دریـــآ،ازت ممنونم.تو عشق منو بهت برگردوندی.
یکدفعه آرشام از حرکت ایستاد.احساس کردم تو هوا دارم میدوم!چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.داشت با قدمای بلند سمت ماشین میرفت.....
یکدفعه آرشام از حرکت ایستاد.احساس کردم تو هوا دارم میدوم!چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.داشت با قدمای بلند سمت ماشین میرفت.منو رو کاپوت ماشین نشوند و سرشو خم کرد و نزدیک صورتم آورد.
آرشام:چی گفتی؟!
_هیچی!
آرشام:چرا شنیدم یه چیز گفتی.بلندم گفتی.
شونه بالا انداختم و خودمو به ندونستن زدم! نمیخواستم از زبونم بکشه بیرون.اول اون باید میگفت.
_نه من حرفی نزدم.
چشماش شیطون شد.
آرشام:بگو!
_آخه چی رو؟!
آرشام:همون چیزی که چند ثانیه پیش داد زدی و گفتی.
_خب گفتم دریا ازت ممنونم.
آرشام:نچ.کامل نگفتی.
_چرا دیگه همینو گفتم.
گونمو بوسید و گفت.
آرشام:دروغگو! لجبازیم حدی داره!
خندیدم و گفتم:
_باشه میگم اما اول تو باید بگی.
آرشام سرشو عقب برد و صاف ایستاد.
آرشام:فکر کن،حتی یه درصد!
_من صد در صد فکر میکنم.
آرشام:از دست تو دختره ی لجبازِ دیوونه!
دستمو درزا کردم و موهاشو خیسشو بهم ریختم.
_آره من دیوونه م نمیدونستی؟! دیوونه ی توم!
آرشام چشماش برق زد.برقش تو همون تاریکی هم معلوم بود ودرخشش بیشتر میشد.
دستشو دورم حلقه کرد و گفت.
آرشام:من بیشتر.
با شیطنت اضافه کردم.
_تو بیشتر چی؟!
چشماشو باز و بسته کرد و لبخندی به روم زد.زیر گوشم گفت.
آرشام:دیوونه تم.
_لیلیتَم!
خندید و موهامو با دست بهم ریخت.
آرشام:مجنونتم!
چشمامو بستم.نمیخواستم چشم تو چشم بشیم.دستامو دور گردنش حلقه کردم و تو موهاش فرو کردم.آروم طوری که صدام با صدای چیکه های اشک بارون درهم رفت گفتم:
_دوست دارم!
صدایی از ارشام در نیومد.آروم چشمام باز کردم و به صورت خندونش نگاه کردم.
آرشام:اعتراف کردی خانوم کوچولو.
لبامو ورچیدم و گفتم:من خیلی وقته اعتراف کردم.نوبتِ توهه متقلب.
آرشام خندید و صورتشو جلو آورد.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و آروم،زمزمه وار گفت.
_عــآشقتم.
به چشماش نگاه کردم.تو چشمام نگاه کرد.به هوای ابری چشماش نگاه کردم.به آبی دریای چشمام نگاه کرد.
آرشام:میپرستمت ملودی! دیوانه وار میخوامت! دیگه نمیذارم یه لحظه هم از جلو چشمام دور بشی.هیچ وقت...
با لبخندی از سر رضایت نگاهش کردم.پاهامو تو شکمم جمع کردم و خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم.
_اعتراف کردی آقا بزرگه!
هر دو خندیدیدم و بهم زل زدیم.همزمان به آسمون که آروم اشک میریخت نگاه کردیم.
_آرشام؟!
آرشام:هوم؟!
_اون برگه رو تو رو زمین انداخته بودی؟پس اون جای رژ لب چی بود؟!
دست تو جیبش برد و رژ لبی در اورد.
تک خنده ای کرد و با ابرو بهش اشاره کرد.
آرشام:کار آرامیس بود.ببین عشق تو منو وادار به چه کارایی که نکرده.مجبور شدم رژ بزنم و کاغذ و ببوسم!
با چشمای گردشده نگاهش کردم.یکدفعه زدم زیر خنده.تصور آرشام با لب قرمز خنده دار بود.آروم به سرش زدم و گفتم:
_دیوونه!
خندید و حرفی نزد.
آرشام:ملودی مامان انگار همه چیزو درباره ی من بهت گفته.آره؟!
_اوهوم اما درباره ی شغل دومت نگفت.
آرشام:نمایشگاه بابا رو میچرخونم.ماشینی که برای ملینا گرفتی و ماشینی که از کانادا با آرمان رفتی خریدی از نمایشگاه من بود.
با حیرت نگاهش کردم.
_چــی؟نمایشگاه تو؟!
تو صورتم زل زد و گفت:آره نمایشگاه من.اسمم روی برد بود.دقت نکردی؟!
سرمو به طرفین تکون دادم و جوابشو دادم.
_نه.آخه همش مخفف شده نوشته بود.حالا میخوام راجب چیزای دیگه بدونم.آرشام خیلی سوال هست که مجهول مونده.تازه همه داره یادم میاد.چرا ونداد تو دانشگاه بهت گفت آرام؟!
اخمی رو پیشونیش نشست.
آرشام:از قضیه ونداد خبر داری؟!
اهی کشیدم و گفتم:آره متاسفانه.
آرشام:خب من همیشه تو جمع ساکت بودم.حالا نه اینکه مثل یه تیکه چوب باشما.نه! اما خیلی حرف نمیزدم و اجازه میدادم طرف مقابلم حرف بزنه.اینطوری ادم ها رو هم میشناسم.اخلاق و رفتارشون دستم میاد.خب سوال بعدی؟!
_اومـــم..........
-اومـــم...راستش تنها چیزی که یادم میاد شغل آیدینِ!
خندید و گفت:
آرشام:آیدین؟!شغلش؟!
با تعجب نگاهش کردم.
_آره خب.خنده داره؟!
خواست حرفی بزنه که صدای موبایلش بلند شد.
انگشت اشاره شو بالا اورد که چند لحظه صبر کنم و منتظر بمونم.سرمو تکون دادم و به صحبت هایی که رد و بدل میشد گوش کردم.
آرشام فقط بدون حرف به صدای پشت خط گوش میداد و لبخند پر رنگی میزد.دستمو تو هوا چرخوندم و زیر لب گفتم.
_کیه؟!
آرشام بلند خندید و گوشی رو دستم داد و رو آیفون گذاشت.
ملینا:باشه دیگه آرشام خان.حرف نزن.خیلی خوب تونستی اشک خواهرمو دربیاری.از موقعی که تو اومدی همش داره گریه میکنه.وقتی تو تو زندگیش نبودی حتی یه بارم اشکاشو ندیدم اما تو باعث شدی دم به ساعت بزنه زیر گریه.من هیچی نمیگفتم اما از درون داغون میشدم.وقتی اهنگی که گذاشته بودم باعث یاداوری تو شد و اتاق و رو سرش گذاشت دلم کباب شد.اگه دستم بهت نرسه بدجنس.خواهرمو کجا بردی؟! مراقبش باشیا.اگه بفهمم اشکشو دراوردی یه تار مو هم برات نمیذارم.
تو دلم خندیدم.فدای خواهر گلم بشم که انقدر به فکر منه.چقدر زمان زود میگذره.ملینا حتی بیشتر از من هم میفهمه،خیلی بیشتر از سنش! برای یه لحظه آرشام و کچل تصور کردم.از فکرشم حالم بد میشد و خندم میگرفت.طاقت نیاوردم و پقی زدم زیر خنده.آرشام هم با خنده داشت منو نگاه میکرد.چقدر من این چهره ی شاداب جذاب و دوست داشتم.شادی صورتش جذابیتشو دو چندان میکرد.ملینا هنوز ریز ریز داشت وراجی میکرد.
بلند گفتم:ملینــــا؟بسه دختر.چقدر فک میزنی! صدای شرشر بارون و دریاب! ببین چقدر صداش قشنگه!
ملینا:ملودی؟! تو به حرفای من گوش دادی؟!
خندیدم و گفتم:پ ن پ.
ملینا:آرشام میای خونمون دیگه.
آرشام با خنده گفت:خونه تو و مهبد نه.میرم خونه پدرخانومم!
با لبخند به آرشام نگاه کردم.لفظ گفتن پدرخانوم از زبونش به دلم نشست.
آرشام شیطون نگاهم کرد و در یک لحظه تماسو قطع کرد.چقدر این بشر پررو شده ها!
_دیوونه چرا قطع کردی؟!
آرشام:إ چرا دعوا میکنی؟خب پشت خطی دارم.
انقدر با مظلومیت جمله رو گفت که خندم گرفت.شده بود مثل بچه های تخس و شر!
صدای آیدین تو فضا پیچید.
آیدین:الو؟ملودی ورپریده کجایی تو دختر؟! اگه دستم بهت نرسه.چشم سفید.بدون اجازه من میری دَدَر؟!
از لحن گفتنش به شدت خنده م گرفت.باز شوخیش گرفته بود.عین خاله قزیا حرف میزد.
به آرشام نگه کردم و گفتم:چه گیری کردیما! ملینا با تو کار داره،آیدینم با من!
آرشام:هوی پسره! درست صحبت کن با زنم!
آیدین خندید و گفت:اوهو! چه سریع رفت تو جلد شوهر ملودی! حالا نقش خوبی هست آرشام؟
آرشام خندید و گفت:زهر مار!
آیدین:بنال کار دارم!
آرشام:بیشعور! چه طرز حرف زدنه؟!
خندیدم و گفتم:
_بسه بابا.حالا یکی باید شما دو تا رو از تلفن جدا کنه و دعوا رو کات کنه.آرشام گوشی رو بده به من.
گوشی رو گرفتم.خودمو رو کاپوت ماشین آرشام بالاتر کشیدم و پاهامو کمی کج روش گذاشتم.
_آیدین؟
آیدین:جونم زنداداش؟!
آرشام لبشو گزید و گفت:عجب مارمولکیه!
خندیدم و حرفی نزدم.
_آیدین بهم بگو شغلت چیه!
آیدین مکثی کرد و حرفی نزد.
_الو؟! زنده ای؟ یا مردی؟!
آیدین:زبونتو گاز بگیر ببینم.بگم که چی بشه؟
_میگی که چی بشه؟میگی که بدونم.
آیدین:نچ.من به غریبه ها در مورد شغلم چیزی نمیگم.
به حالت قهر گفتم.
_دستت درد نکنه.حالا من شدم غریبه؟!
آیدین:بله پس چی! تا موقعی که زن آرشام نشدی تو باهام نسبتی نداری!
_ممنون واقعا!
آیدین خندید و گفت:قابلی نداشت.
_لوس نشو بگو دیگه.آرشام تو یه چیز بهش بگو.
آرشام دست به جیب فقط خندید و شونه بالا انداخت.
آرشام:خودش میگه....
_آیدیــــــن!بگو دیگه.
آیدین:نچ نمیشه.تا با آرشام مزدوج نشی نمیگم.
_خب مهم اینه که ما کنار همیم.بعدا عروسی هم میکنیم.
آیدین:از کجا معلوم بعدا قالش نذاری و نری؟!
پوفی کشید و با زاری و التماس به آرشام نگاه کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد و باز با خنده شونه بالا انداخت.
_آیدین داری حرصمو در میاری.
آیدین:خب حالا که اینطور شد تا موقعی که برای من برادرزاده نیاوردی بهت نگیم.
با جیغ گفتم:
_آیدیــــــــــن!
از پشت تلفن صدای قهقهه ش بلند شد.
آیدین:شرط من همینه.اگه قبوله که حله.همون موقعه که یه پسر خوشگل و مامانی به دنیا آوردی بهت میگم.به عنوان کادو!
_نه بابا!
خندید و گفت.
آیدین:زن بابا! راست میگم.اصن همین امشب بیا کار و با هم یکسره کنین من 9ماه دیگه میگم!
جیغ فرابنفشی کشیدم که آرشام هم از خنده روده بر شد.پسره ی پررو!
_آیدیــــــــــــــن!خجالت بکش.
آیدین غش غش خندید و گفت:خجالت و نمیکشم اخه انقدر کشیدم بندش پاره شد!
از کلافگی محکم به پیشونیم زدم.
_خیلی نامردی آیدین.
با حرص نوشته قطع تماس رو لمس کردم.پسره ی....چی بهش میخورد؟!
_به درک که نگفتی.
از حرف آخرش خنده م گرفت.به آرشام که خیلی خونسرد داشت نگاهم میکرد چشم دوختم.
_از زیر زبون این که چیزی نمیشه بیرون کشید.تو بگو دیگه.
آرشام شیطون شد و گفت:
_اگه خیلی مشتاقی بیا به قولش کار و امشب یکسره کنیم که تو زودتر بفهمی شغلش چیه.
لبامو ورچیدم و با کف پاها و مشتام به کاپوت ضربه وارد کردم.
_لوس!
آرشام:بین خودمون بمونه آیدین میخونه.
_میخونه؟!
سری تکون داد.
_خب اینکه این همه نازدادن نداشت.
آرشام:دوست نداره کسی بشناستش.فقط من و خودش میدونیم چون اگه مثلا آرامیس میفهمید همه جا جار میزد.
خندیدم و سری به نشونه فهمیدن تکون دادم.راز آیدین خان افشا شد!
آرشام آروم آروم نزدیکم شد.یکدفعه خنده ش قطع شد و با جدیت بهم نگاه کرد.
_چیزی شده؟!
آرشام یدون حرفی جلوم ایستاد.یکدفعه با حرکتی غافلگیرانه جلو پام زانو زد و جعبه کوچیک مخمل مشکی رنگی رو که تو کف دستش بود بهم نشون داد.
آرشام:ملودی؟ازت میخوام که همیشه در کنارم باشی و تو غم و شادیهام شریکم باشی.مطمئن باش تکیه گاه خوبی برات میشم و هیچی برات کم نمیذارم.ملودی...ملودی منو به عنوان تکیه گاه همیشگیت انتخاب میکنی؟!
از پشت پرده اشک این صحنه رو با فضایی رویایی نگاه و تجزیه تحلیل کردم.هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز عاشق بشم و تو این فضای خاص با همین همه اتفاقات مختلف و پردسر تو زندگیم به اینجا برسم و مرد مورد علاقه م به من ابراز علاقه کنه و خواستگاری کنه.
سرمو آروم به بالا و پایین تکون دادم.دستمو جلو بردم و بهش اجازه دادم حلقه تک نگین ساده قشنگی رو دستم کنه.
_با کمال میل! تا پای مرگ باهات میمونم آرشام ِ من...
از رو کاپوت سر خوردم و تو اغوش گرم و پر حرارتش فرو رفتم.من همین تکیه گاهو میخواستم.تگیه گاهی امن و گرم.
بارون شدت گرفت...
آرشام منو همراه خودش از رو زمین بلند کرد و منو دور خودش چرخوند.دستامو دور گردنش حلقه کردم و گوشنشو بوسیدم.روی چشامو بوسید و من فقط عاشقانه بهش نگاه کردم و لبخند زدم.
آرشام:عاشقتم دریای زندگی من!دوستت دارم،همیشه در کنارم باش ملودی زندگی من!


*آروم آروم
به زیر بارون من و تو با هم می خونیم
آروم آروم
توی آغوش هم قول می دیم با هم بمونیم
آروم آروم
به زیر بارون من و تو با هم می خونیم
آروم آروم
توی آغوش هم قول میدیم با هم بمونیم...*





پـــــآیـــــآن



تاریخ:1392/11/3

ساعت:1:10 دقیقه صبح!!!!!!!!!