5چشمهای بیقرار من
داد زدم:نمیخورم راحتم بزارین
گوشیو برداشتم و با بزرگتر ها هماهنگ کردم و قرارو برای فردا ساعت 4 توی پایگاه گذاشتم
کمی روی تختم غلت زدم نمیدونم ساعت چند بود که صدای اس گوشیم بلند شد با بی حوصلگی قفل گوشیو باز
کردم و با دیدن شماره ی علیرضا روی تخت نشستم نوشته بود:سلام.لطفا فردا رو هماهنگ کن ممنون شب خوش
نوشتم:چشم هماهنگ شد شبتون خوش
گوشیو قفل کردم و کنار بالشتم پرت کردم موهامو روی بالش رها کدم و خوابیدم
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم سریع بلند شدم و مانتو شلوار مدرسه مو پوشیدم مقنعه مو روی سرم مرتب
کردم و از اتاق خارج شدم با دیدن اذر جون گفتم:سلام صبح بخیر
لقمه ای رو که گرفته بود داد به دستمو گفت:صبح بخیر بیا تو راه بخور
در حال که بند کفشمو میبستم گفتم:ممنونم خداحافظ
از در خونه خارج شدم بابا و سارینا توی ماشین منتظر بودن سوار شدم و بابا به راه افتاد اول سارینا رو رسوندیم
جلوی در مهد کودک و بعد بابا منو رسوند به مدرسه خداحافظی کردم و پیاده شدم
زنگ اول زنگ ادبیات بود با اینکه علاقه ی زیادی به ادبیات داشتم و از شاگرد زرنگا توی این درس بودم اما اون روز
اصلا حوصله نداشتم و مدام با خودکار ور میرفتم
خیلی خوب سردی نگاه های معلمو روی خودم حس میکردم بالاخره بعد از یک ساعت لحظه شماری زنگ خورد و
من خودکارمو روی میز پرت کردم صدای زهرا و رقیه دوستم در اومد اومدن کنارم:هوی چته؟
_اه مرض زهرا حوصله ندارم
_گم شو بابا ببینم الان که ریدی به امتحان حوصله ت سر جاش میاد
_مرض حالم اصلا خوب نیست
رقیه:خب بنال چته
اشکم ریختو گفتم:بابا باز من به یه پسر دل بستم بازم مروارید.....به خدا به خدا دلم خونه اشوبه
_کیو میگی؟
_پیرزاده
_درووووووووغ؟
_ولم کنین بابا سر مهدی کم کشیدم حالا هم...
_ول کن بابا توام
صدای زهرا در اومد:هییس فعلا ساکت اومد
با اومدن دبیر جغرافی هر سه ساکت شدیم
******
خدا خدا میکردم سریع تر ساعت 12 بشه تا تعطیل شیم صدای زنگ در اومد چادرمو سر کردم و جلوتر از بچه ها
دویدم داد زدم:خداحافظ
سر راه به دنبال سارینا رفتم و از پیش دبستان برش داشتمو با هم به سمت خونه ب راه افتادیم
کیلیدو توی در چرخوندم هر دو داخل شدیم به اذر جون سلامی کردم و در حالی که دکمه های مانتومو باز میکردم
به سالاد کاهوی ک روی اپن بود ناخونکی زدم
بعد از اویزون کردن مانتو و شلوارم صدای اذر جون بلند شد:بیاین ناهار دستامو شستم و سر سفره نشستم تند تند غذامو میخوردم
و رو به اذر جون گفتم:ممنون مامان
ب سمت اتاقم رفتم و شماره ی مرواریدو گرفتم با بوق دوم برداشت:الو؟
_سلام
_سلام جانم؟
_امروز بیای ها یادت نره
_باش حتما کاری نداری؟
_نه نه بای
_بای
گوشیو قطع کردمو موهامو باز کردم و شونه ای کشیدم و دوباره جمع کردم مانتوی سبز تیره ای پوشیدم با شلوار
جین دمپا و طبق معمول زیر چادر مقنعه سر کردم و از اتاق خارج شدم صدای بابا در اومد:کجا؟
_جلسه.زود میام
_این نمایش کی تموم میشه خدا میدونه
بدون توجه به حرفش گفتم خداحافظ
وقتی ب پایگاه رسیدم فرمانده سپاه اومده بود سلامی کردم و گوشه ای نشستم مدتی گذشت ک صدای یا الله
بلند شد به سمت در رفتم و گفتم:بفرمایین
علیرضا و مبین داخل شدن و بعد از سلام کردن نشستن منتظر.
به ترتیب عمه ی من مروارید مامان علیرضا و اکرم اومدن
و فرمانده(خانوم طاهری)شروع کرد به صحبت کردن
من ب این بچه ها هم گفته بودم هیچ مسوولیتی نمیپذیرم برای جاهم شرمنده م اگه اینا واقعا میخوان کاری
انجام بدن چه اصراری هست با اقایون بیرون باشه تو همین پایگاه خودمون اجرا برن
و سکوت کرد و مبین رشته ی کلامو گرفت:بسم الله الرحمان رحیم با کسب اجازه از محضر اقا امام زمان مبین
نانکلی هستم 7 ساله کارگردانی میکنم تا الانم با هر گروهی کار کردم دخترو پسر قاطی بودن خب کار واسه
امام حسینه توی تمرینا هم تمرین مردا جدا و خانومامون جداست.غیر از اونم هر کدوم از مادرا فکر میکنن
مشکلی پیش میاد میتونن سر تمرینای ما باشن هر کدوم از این دخترا که کار میکننن جای ناموسای ما هستن
همین هفته ی پیش بود ما یه گروه 70 نفری رو بردیم سمنان و اجرا رفتیمو هیچ مشکلی پیش نیومد
صدای طاهری بلند شد:من مسوولیتی نمیپذیرم
اس گوشیه مروارید بلند شد از طرف علی بود:شده توی خیابون اجرا برم میرم نگان نباشین یه جارو ردیف میکنم
همه بلند شدیم و از پایگاه بیرون اومدین و من به سمت خونه رفتم