رمان فقط من فقط تو 10
شیدا
تکیه داده بودم به میز و داشتم به رقص بقیه نگاه می کردم. بد دلم می خواست برقصم. جوری که با ریتم آهنگ ریزه ریزه خودمو تکون می دادم. به زور جلوی خودمو نگه داشته بودم و همه شوق رقصمو ضرب کرده بودم و با پاهام می زدم.
آی که این آهنگ شاده چقده فاز می داد. این پسره هم چقده دستشویی رفتنش طول کشیده. اه کجا مونده پس؟؟؟؟
یه صدایی از کنارم شنیدم. کلماتش نامفهوم بود برای همینم سرمو بلند کردم ببینم چیه.
یه پسر قد بلند بور با صورت کک مکی کنارم ایستاده بود و دهنش هی تکون می خورد. من که نفهمیدم چی میگه.
با حرکت دستمو سرم به اینگلیسی بهش گفتم: من زبونت و نمیفهمم.
این و که گفتم پسره یه لبخندی زد و به انگلیسی رون گفت: خوب یه جور می گم که بفهمید.
تعجب کردم. این ترکها لهجه انگلیسیشون خیلی بد بود اما این پسره خیلی خوب صحبت می کرد جوری که کامل حرفهاشو می فهمیدم. پیداست ترک نیست.
پسر: میشه درخواست رقصمو قبول کنی؟؟؟ از دور داشتم نگاهتون می کردم. دیدم تنهایین و دوست دارید برقصید.
یعنی من آخرش بودم. ببین چقده تابلو خودمو تکون دادم که این پسر خارجیه هم فهمیده. اما خوب چی فکر کرده پیش خودش هنوز انقده بدبخت نشدم که هر ی از راه رسید دستمو بزارم تو دستش و برم وسط قرش بدم.
سعی کردم مودب باشم. دستهامو تند تند تکون دادم و با سر اشاره کردم و گفتم: نو ... نو ...
پسره هم هی میگفت: وای؟ وای؟
حالا گفتم خوبی پرو نشو دیگه دلیل می خوای چی کار به انگلیسی بهش گفتم: نمی تونم برقصم.
پسره یه سری تکون داد و به صندلی آرتین اشهره کرد و گفتک خوب حالا که تنهایین و نم یرقصین می تونم بشینم کنارتون؟
نه دیگه زیادی روش زیاد شده بود. صاف نشستم و یه اخم کوچیک کردمو گفتم: نخیر جای کسیه.
بعدم رومو برگردوندم که بفهمه دیگه باید بره. پسره هم با شعور. یه سری تکون داد و رفت.
آخیش شرت کم. چه آویزونم بودا. اما خوب خدایی اگه ایران بود این جوری نمی زاشت بره. مثل کنه می چسبید به آدم.
داشتم به پسره و ادبش فکر می کردم که صدای آرتین به خودم آوردتم.
برگشتم نگاش کردم. دیدم یه اخم ریز کرده و صورتشم قرمزه.
جدی تو چشمهام نگاه کرد و گفت: این پسر خارجیه چی می گفت؟؟؟
جان؟ تو کجا بودی که ما رو دیدی؟ دست به اب به اینجا دید داره؟
بی تفاوت گفتم: هیچی ازم خواست که باهاش برقصم منم گفتم نه. خواست بشینه پیشم که گفتم جای کسیه و بعدشم که رفت. همین.
هنوز داشتم نگاش می کردم. اخماش باز شد. رنگ صورتش نرمال شد. گوشه لبشم یه کوچولو کج شد.
داشتم حالتهاشو تحلیل می کردم که دیدم یه دست اومده جلوی چشمم.
با تعجب یه نگاه به دست و یه نگاه به آرتین کردم.
یه لبخند نصفه زده بود. نگاهمو که دید گفت: میشه با من برقصی؟؟؟؟
تعجب کردم. آرتین .... من .... من و آرتین ؟؟؟؟ برقصیم ؟؟؟؟
نمی دونم تو نگاهش و چشماش چی بود که باعث شد دستم بی اختیار بالا بیاد و بره تو دستش.
لبخندش بیشتر شد. با دست بهم اشاره کرد که بفرمایم.
دست تو دست هم رفتیم سمت پیست رقص. حالا یه آهنگ تکنویی هم بود که نگو. من از این رقصا بلد نبودم. حالا ایرانی بود یه قری می دادم میرفت اما از اینایی که همه جونت و باید می کوبیدی این ور اون ور بلد نبودم.
داشتم به بدبختیم فکر می کردم که نرسیده به پیست آهنگ عوض شد و یه دفعه اون آهنگ پرحرارت آروم شد و خواننده یه آهنگ ترکی آروم و شروع کرد به خوندن.
نور صحنه کم شد و همه اونایی که تا یک ثانیه قبل در حال جفتک پرونی بودن آروم شدن و دستهاشونو دادن به هم . دو به دو تو بغل هم آروم آروم تکون می خوردن.
ای خدا شانس و می بینی؟ اون موقع بدون تماس یه تکونی می خوردم حالا اینو چی کار کنم؟
برم تو بغل آرتین صالح؟؟؟؟
برگشتم و یه نگاه به آرتین کردم. یه لبخندی بهم زد و دستشو انداخت دور کمرو یکم من و به سمت خودش کشید. اون یکی دستمونم که تو هم بود تو هم قفل کرد و برد بالا.
حالا روم نمی شد تو چشمهاش نگاه کنم. فاصله امون خیلی کم بود.
از این نزدیکی قلبم به تپش افتاده بود و تند تند می کوبید. به همه جا نگاه می کردم غیر از جلوم و آرتین.
منتظر بودم و ثانیه شماری می کردم که آهنگ تموم شه برم بتمرگم سرجای خودم. رقصیدن به من نیومده.
صدای آرتین باعث شد که بهش نگاه کنم.
آرتین: سفر چه طور بود؟؟؟
بهش نگاه کردمک یه جورایی حس می کردم کلافه است. اما نمی فهمیدم چرا.
من: خیلی خوب بود. فکرشم نمی کردم که این جوری باشه.
آرتین: چه طور؟
خوب الان من چی بگم؟ بگم فکر می کردم با توی سگ اینجا باید اره بدم و تیشه بگیرم؟ منتها چون اخلاقتو خوب کردی بهم خوش گذشته؟؟؟؟
یکم جواب دادنم طول کشید. آرتین ساکت و بازم کلافه داشت نگاهم می کرد. حس کردم باید یه جوابی بهش بدم.
دهنمو باز کردم و گفتمک راستش اخلاقت تو سفر خیلی خوب بود. جوری که واقعاگ بهم خوش گذشت. هم خرید کردیم هم کل شهرو .....
-: دوست دارم .....
دهنم همون جور جمع شده به صورت (( رو )) خشک شد. چشمهام ریزه ریزه گشاد شد.
هنوز مطمئن نبودم این حرفو از دهن آرتین شنیده باشم. بهت زده و نامطمئن با ابروهای بالا رفته چشمهامو چرخوندم تا رسید به صورت مضطرب و عرق کرده ی آرتین ....
نه انگاری خود خودش این حرف و بهم زده.
یعنی ... الان ... آرتین به من ... به شیدا گفت ...
-: دوست دارم ....
نه دیگه این دفعه رو با چشمهای خودم حرکت دهنشو دیدم. دهن جمع شدهی (( رو )) شکلم باز شد و فکم افتاد پایین. ناباور به آرتین چشم دوختم. خشک شده بودم.
آرتین
گفتم .... بالاخره گفتم .....
اما ... انگار خیلی بد گفتم. چون شیدا قیافه اش شکل سکته ای ها شده. دهنش باز مونده و چشمهاش الاناست که از کاسه اش بی افته بیرون.
یکی نیست بگه وقتی انقدر مضطربی غلط می کنی دهنتو باز می کنی.
من احمق چی فکر کردم.
باورم نمیشه کهع بهش گفتم دوست دارم اونم دو بار.
وای یه چیزی بگو آرتین. دختره رو از شوک در بیار...
حرفتو پس بگیر ....
بخند بگو داشتم تستت می کردم .....
بگو شوخی شب آخر بود ....
زود باش یه جک بگو ....
یه حرفی بزن .... هر چیزی ... این سکوت مسخره رو بشکن ....
اصلا" توضیح بده ....
به زور دهنمو باز کردم. شیدا کماکان در حال سکته کردن بود و این من بودم که به صورت خودکار با آهنگ تکون می خوردمو اونم همراه خودم تکون می دادم.
من: راستش ... نمی دونم چه جوری بگم ... من تا حالا تو یه همچین وضعیتی نبودم. حتی تا جالا یه همچین حسی هم نداشتم. نم یدونم اصلا" کی به همچین چیزی رسیدم.
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: که تو برام مهمی ... که نم یتونم بی تفاوت از کنارت رد بشم.
شادید از خیلی وقت پیش شاید وقتی که ایران بودیم بهت توجه داشتم . البته نه به اون صورت بیشتر به خاطر اینکه تو تنها دختری بودی که جلوم کوتاه نمیومدی. نه خوش تیپی و قیافه ام جذبت می کرد نه پول و ثروت بابام و نه اینکه من پسر رئیست بودم.
هیچ کدوم از اینا باعث نمیشد که خودتو ضعیف نشون بدی و جلوم کوتاه بیای. همیشه مقابله می کردی. می جنگیدی. برای اثبات خودت.
شاید اولین جرقه احساسم اون روز تو راهرو هتل زده شد. همون روز که اون پسر روسه بهت حمله کرد. وقتی اون حرفها رو بهت زدم و تو گریه کردی. وقتی بهم گفتی زود قضاوت نکن برای اولین بار تو زندگیم خجالت کشیدم. از حرفهایی که زده بودم شرمنده شدم.
من همیشه حرفهای بدتر از این و به هر کی که دوست دارم میگم و هیچ حس پشیمونی ندارم. اما اون روز من پشیمون بودم و حاضر بودم هر کاری بکنم که تو ببخشیم.
بعدش دیگه نفهمیدم چی شد. هر روز که کنارم بودی دوست داشتم یه کاری بکنمک که خوشحال بشی. که روت تاثیر بزارم. که یه جورایی هم خودم بشناسمت هم تو بشناسیم. هم اینکه ....
نم یدونم اولش فکر کردم حس مسئولیته که نسبت بهت دارم. اینکه تو این کشور غریب یه جورایی تو رو بهم سپردن و من باید مراقبت باشم . نزارم هیچ ناراحتی داشته باشی و هیچ اتفاق بدی برات بی افته.
احساسمو درک نمی کردم. تا اینکه اون روز تو استخر دیدمت. وقتی افتادی تو آب و حس کردم که داری غرق میشی و ممکنه برای همیشه از دستت بدم ...
اون موقع به صورت ناخودآگاه احساساتم فعال شد. همه اون چیزی که تو قلبم بود و من ندیده بودمشون یا دیده بودمشون و درکشون نکرده بودم خیلی واضح خودشو نشون داد و من اونجا بود که فهمیدم ...
فهمیدم تو چقدر برام ارزش داری و من .... من دوستت دارم حتی اگه خودم ندونم یا باورش نداشته باشم.
الان بعد این دو هفته از خودمو احساسم مطمئنم .
مطمئنم که دوست دارم و دلم نمی خواد از دستت بدم.
حالا من اینجام که از تو مطمئن بشم. می خوام بدونم حسم بهم دروغ نگفته. می خوام بدونم که تو هم بهم حسی داری یا نه؟
دیگه بهت زده نبود. دیگه چشمهاش از حدقه بیرون نیومده بود. غمگین بود...
نمیدونم چرا ولی حس می کردم که ناراحته ......
غم و تو نگاهش می خوندم اما دلیلشو نمی فهمیدم ....
شیدا
بهم گفت دوستم داره. بهم گفت کی و چه جوری به احساسش پی برده. با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد از بهت خارج میشدم و در عوض .....
غم می نشست تو دلم ...
احساساتمو خودمم درک نمیکردم.
از یه طرف خوشحال بودم از ته قلبم که آرتین دوستم داره به خاطر خودم.
از طرفی ناراحت بودم که دوستم داره که من می دونم که اون دوستم داره ...
نمی دونم خودمم گیج شدم نمی دونم چرا ناراحتم از اینکه آرتین حرف دلشو زده.
نباید می گفت. کاش هیچی نمیگفت. کاش می زاشت من تو رویاهای دخترونم بمونم و تو خوابهام اونو کنارم ببینم.
حالا که میبینم واقعیه . چقدر نزدیک یه حسرتی میشینه تو دلم .
دوست داشتم فریاد بکشم که منم دوست دارم... منم بهت حس دارم ...
اما .....
صدای آرتین من و از خودم جدا کرد.
آرتین: شیدا ... می خوام جوابتو بدونم. می خوام حستو بدونم. اینجا فقط منم ... فقط تویی ....
می خوام به ما فکر کنی و جوابمو بدی. به مایی که تو این دو هفته شناختی. به مایی که تو این دو هفته کنار هم بودن.
کلافه بودم. ما .... چه آهنگ قشنگی داشت تلفظ این کلمه.
ما ......
یه لحظه اومدم با ذوق و هیجان بلند داد بزنم. من عاشق این ما هستم.
اما .....
صورت مریض بابام .....
نگاه منتظر مامان ....
لبهای خندون نیما ....
همه این تصاویر اومد تو ذهنم .... همه این آدمها که چشم امیدشون به منه ....
منتظرن تا من برگردم ... که به من تکیه کنن .... که براشون پناه بشم .....
صورت آروم آقای صالح که بهم اعتماد کرد و کار داد ...
چهه معصوم خواهر آرتین ...
مادرش ...
. اون نامزدی که نمی دونستم باورش کنم یا نه .....
نه ... نمیتونستم ... نمیتونستم فقط به خودم فکر کنم.
سرمو تکون دادم تا اون حس سمج ازم دور بشه.
جدی سرمو بلند کردم. چشمم افتاد به نگاه منتظر آرتین ....
تازه زیبایی این چشمها رو می دیدم . الان از ته دلم آرزو می کردم کاش می تونستم ... کاش میشد دستمو دراز کنم و این مرد و برای خودم بگیرم..... اما ....
همیشه یه امایی وجود داره .... همیشه ....
سرمو تکون دادم تا این افکار و خواهشای دلم بیرون برن.
دوباره به چشمهاش نگاه کردم. باید قوی باشم. باید محکم حرف بزنم.
اما نمی تونستم مطمئن باشم که نگاهمم به همین جدیت کلامم هست یا نه.
همه جدیتمو تو صدام ریختم و با خشک ترین لحنی که می تونستم گفتم.
من: چه انتظاری داری؟ فکر کردی زندگی همین دو هفته ایه که اینجایییم؟؟؟ به فردا فکر نکردی؟ به فردایی که بر می گردیم ایران ... به فردایی که دیگه این فقط من ... فقط تویی ... وجود نداره.
به فردایی که من به تنهایی میشم ما. و تو هم به تنهایی با خانواده ات میشی ما.
من و تو تنهخا نیستیم که خودمون تصمیم بگیریم.
آقای آرتین صالح تو به خودت و خانواده ات نگاه نکردی؟؟؟؟؟
باشه .....
پس به من و خانواده ام نگاه کن ....
به ما نگاه کن که کجا ایستادیم و شما کجا ایستادید.
من برای 20 میلیون قرض بابام شاید مجبور بشم تن به ازدواج با آدمی بدم که ازش متنفرم.
و تو برای رسیدن به ارثی میلیونیت مجبوری تو یه بوتیک شیک کار کنی.
تو زندگیت سازته و موسیقی.
من زندگیم سگ دو زدن و نگرانی برای یه قرون و به دو زار رسوندنه.
نه .... هیچ وقت من و توی .... ما نمیشیم ... یه نگاه به فردا بنداز ... به ایران ... خودت می فهمی ...
هماین چیزها در مورد آرتین و قبلا" الناز بهم گفته بود. اطلاعات من در مورد زندگی آرتین کامل بود. ولی طاهرا" اون هیچی از خانواده من نمی دونست.
دیگه موندن فایده ای نداشت.
خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و برگشتم که برم.
آرتین بازومو کشید و برم گردوند. ناگهانی ...
چرخیدم و صاف رفتم تو شکمش و صورتم مستقیم رفت جلوی صورت آرتین و به فاصله کمی ازش ایستاد.
نگاهامون تو هم قفل شد. تو چشمهاش غرق شدم.
آرتین: شیدا ... می خوام بدونم اگه فردایی نبود ... اگه فقط من بودم و فقط تو بودی. همین الان تو همین لحطه جوابت چی بود؟؟؟؟؟
تو چشمهاش یه جور التماس و انتظار با هم قاطی بود. الان می فهمیدم که چقدر از این چشمها خوشم میاد. کاش مال من بود .....
احساس می کردم اگه راستشو بگم یه جور ستمه. در حق آرتین ظلم می کردم. وقتی من می دونستم نمیشه امیدوار کردنش برای یه لحظه خیالی غیر ممکن واقعا" نامردی بود.
تیز به چشمهاش نگاه کردم.
دلم فریاد می زد بگم آره اما مغزم به حرف دلم گوش نمی داد.
به زور جلوی صدامو گرفتم که نلرزه.
من: نه .... با فردا و بی فردا جوابم نه است .
چشمهای آرتین بسته شد. دستش از رو بازوم شل شد. دلم گرفت .... داشت میشکست ... داشت خورد میشد ...
طاقت موندن و دیدن شکستنش و نداشتم. با یه حرکت بازومو از دستش بیرون کشیدم.
به زور جلوی اشکهامو گرفتم که نیاد پایین.
چرخیدم و دوییدم .... دوییدم و خودمو رسوندم به آسانسور .... دکمه اشو زدم.
درش باز شد خودمو پرت کردم تو آسانسور و دیگه نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم. اشکهام بی محابا از چشمام جاری شد ...
به هق هق افتادم. به طبقه ام رسیدم. دوییدم سمت اتاقم. نیاز داشتم که خودمو به یه جای امن برسونم که بتونم خودمو دلداری بدم.
من همین الان با دستهای خودم با زبون خودم خوشبختی که می تونستم داشته باشم و نابود کردم. با نه گفتنم برای همیشه مردی ... تنها مردی و که تا حالا تونسته بود به قلبم راه پیدا کنه رو از خودم دور کردم.
با دستهای لرزون کارت اتاقو از تو کیفم بیرون کشیدم و در اتاق و باز کردم. خودمو انداختم تو اتاق و مستقیم رفتم سمت تخت. ولو شدم رو تخت و گذاشتم اشکهام برای همین یه شب در عزای مردی که تو دو هفته تونست مهرش و به دلم بنشونه جاری شه.
آرتین
تلو تلو خوردم. به زور خودمو به یه صندلی رسوندم و افتادم روش.
باورم نمیشد. من آرتین صالح برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم و برای اولین بار تو زندگیم به یه دختر اعتراف کردم و اون ....
چه راحت دست رد به سینه ام زد. بدون اینکه به شکستنم فکر کنه.
من خودمو خم کردم. شکوندم تا تونستم بهش بگم ... بگم که دوستش دارم .... اما اون چه راحت کنارم گذاشت.... خیلی رک ... خیلی جدی گفت ...
نهههههههههههههههههه ................
نه ای که پتک شد و کوبیده شد تو سرم و سرمو دلمو با هم شکوند.
حالا چی ازم مونده؟ یه دل شکسته و یه غرور خورد شده. شیدا غرورمو ندیدی که به خاطر تو شکوندمش؟؟؟
دلمو ندیدی که این جوری پا گذاشتی روش؟؟؟؟؟
به زور از جام بلند شدم. با قدمهای سستی خودمو به آسانسور رسوندم. منتظر مونم تا پایین بیاد.
دیگه جونی برام نمونده بود. تحلیل رفته بودم. در عرض همین چند دقیقه کمرم شکسته بود.
آسانسور ایستاد و سوار شدم. دستم رفت سمت دکمه ها و نم یدونم چی شد که به جای طبقه اتاقم عدد آخرین طبقه رو زدم.
آسانسور بالا رفت و پیاده شدم. رفتم سمت پشت بوم.
الان واقعا" به سکوت و آرامش اینجا احتیاج داشتم.
رفتم و تکیه دادم به لبه پشت بوم و به آسمون نگاه کردم.
خدایا این حق من نبود. چرا ؟؟؟؟ چرا منو نخواست ؟؟؟؟ چرا گفت نه ؟؟؟؟؟ اون که برای زخمی شدنم اشک ریخت ؟؟؟؟ اونکه موقع ترسش بهم پناه آورد ؟؟؟؟
اون که .....
یعنی تو این مدت داشت باهام بازی می کرد؟؟؟ یعنی یه جورایی ازم استفاده کرده ؟؟؟؟
بلند داد زدم.
خدایااااااااااااااااااااا چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااا
چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااا
شاید اشتباه می کردم. شاید شیدا گناهی تو علاقمند کردن من به خودش نداشت. اما من تو حالی نبودم ه درست فکر کنم.
دنبال یه مقصر می گشتم دنبال یک کسی که ازش بدم بیاد و بتونم همه چیزو بندازم گردن اون تا خودمو آروم کنم. الانم شیدا بهترین آدم بود.
دلمو بد شکسته بود.
نشستم و به خودم. به این دو هفته به شیدا و به همه چیز فکر کردم. اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی سپیده صبح شد.
خورشید که تابید خسته و له از جام بلند شدم.
باید می رفتیم. باید همه این دو هفته رو همه خاطراتم و همین جا ول می کردم و می رفتم. باید خودم میشدم.
همون آرتین صالح خشک و مغرور . همونی که دو هفته پیش از ایران اومد به اینجا.
الان همون آرتین باید بر می گشت. همون آرتین. بدون شیدا. بدون محبت شیدا تو قلبش.
یه نفس عمیق کشیدم و از پشت بوم بیرون اومدم.
شیدا
با صدای در اتاقم از جام بلند شدم. به خاطر گریه های دیشب خیلی دیر خوابیدم و چشمهامم از زور گریه به زور باز میشد.
با چشمهای نیمه باز در اتاق و باز کردم. آرتین بود.
با دیدنش یخ کردم. صورتش بی روح و سرد بود. یه اخم کوچیکی تو صورتش بود که خیلی جدیش کرده بود. چمدون به دستن جلوی در اتاق ایستاده بود. خیلی با دقت لباس پوشیده بود و شیک و مرتب مستقیم بهم نگاه می کرد.
با صدای سرد و محکمی گفت: باید بریم تا 1 ساعت دیگه پرواز دارم. باید زودتر بریم فرودگاه.
از بهت در اومدم و گفتم: باشه تا یک ربع دیگه حاضر میشم.
سرد به صورتم نگاه کرد و گفتک یه ربع دیره تا 5 دقیقه دیگه بیا پایین.
این و گفت و رفت. مات مونده بودم. خدایا این همون آرتین دیشبه؟؟؟ نه لبخندی نه صدای سرزنده ای نه حتی نگاه مهربونی.
من این پسر و نم یشناختم. من این آرتینی که جلوم ایستاده بود و نمی شناختم.
به زور در اتاق و بستم و رفتم که دست و صورتمو بشورم. تو آینه به خودم نگاه کردم.
این آرتین من نبود همون آرتینی که به خاطرم نیم ساعت پشت در یه لنگه پا می ایستاد.
با تاثف برای شیدای آینه سر تکون دادم.
خفه شو صدات در نیاد تو این جوریش کردی. تو آرتین و نابود کردی. تو اون آرتینی که عاشق شدی و برای همیشه از بین بردی.
با بغض یه آه کشیدم و از دستشویی رفتم بیرون.
با آخرین سرعتی که می تونستم حاضر شدم. 8 دقیقه گذشته بود که به لابی هتل رسیدم.
آرتین دست به سینه خیره به بیرون ایستاده بود. کنارش که رسیدم برگشت و با یه اخم غلیط نگام کرد.
آرتین: 3 دقیقه دیر کردی. فکر کنم بدونی که زمان برای بقیه چقدر ارزش داره. می تونستم بزارمت و برم.
کارت اتاقمو از تو دستم کشید و رفت سمت پذیرش.
منم مات همون جور به جای خالیش نگاه کردم.
آرتین: وقت خوابیدن نیست دیرمون میشه.
صدای آرتین بود. همون جور که از کنارم رد میشد این جمله رو گفت و از هتل رفت بیرون. منم بی حرف دنبالش راه افتادم.
با تاکسی رسیدیم به فرودگاه تو تمام مدتی که منتظر بودیم که شماره پروازمون و بگن تو سکوت ثابت به سر بردیم.
آرتین دست به سینه پارو پا انداخته تکیه داده بود به صندلیش و عینک آفتابیشم رو چشمش. سرشم مدام می چرخید.
بالاخره شماره پروازمون و اعلام کردن. سوار هواپیما شدیم. دو تا صندلی کنار هم بودیم. برعکس اون دفعه. آرتین نشست کنار پنجره. منم کنارش. تا نشست هنذفریشو در آورد و گذاشت تو گوشش.
کمربندمو بستم و منتظر موندم که هواپیما بلند شه. دوست داشتم از پنجره بیرون و نگاه کنم. اما بریا دیدن بیرون باید بر می گشتم شمت آرتین و الان واقعا" طاقت دیدن آرتین بی تفاوت و که دست به سینه چشمهاشو بسته و انگاری که خوابه رو نداشتم.
از رو ناچاری تکیه امو دادم به صندلیمو گوشی های امپی تری پلیرمو در آوردم و گذاشتم تو گوشمو آهنگشو پلی کردم.
صدای خواننده تو گوشم پیچید. چشمهاشو بستم و رفتم تو بیت بیت شعر. با ذره ذره وجودم کلماتشو حس می کردم. بغضی نشست تو گلوم.
تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنيته
تو از كدوم سرزمين تو از كدوم هوايي
كه از قبيله ي من يه آسمون جدايي
اهل هر جا كه باشي قاصد شكفتني
توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني
پاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي
قد آغوش مني نه زيادي نه كمي
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من
خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستني هر چي كه هست
تو بخواي من قانعم
اي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي من
چه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتن
چه خوبه مثل سايه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن
چي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسين نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنه
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من
خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حريص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر منو با خودت ببر
بغض تو گلوم شکست. یه قطره اشک شد و از گوشه چشمهای بسته ام چکید رو گونه ام.
اونقدر به این آهنگ گوش دادم که نفهمیدم کی رسیدیم. فقط با تکونای دست کسی چشمهامو باز کردم.
چشم تو چشم آرتین شدم که خم شده بود رومو تکونم می داد. یه لحظه نگاهش نگران شد اما فقط یه لحظه. دوباره شد همون آرتین سرد و بی تفاوت. گوش یو از تو گوشم برداشتم.
آرتین: رسیدیم. پاشو.
این و گفت و دوباره خودش جلو تر از من رفت.
بعد از تحویل گرفتن وسایلمون بیرون اومدیم. چشم چرخوندم اول از همه خانواده آرتین و دیدم که به استقبالش اومده بودن. یکم اون طرف تر مامان و بابا و نیما بودن. با ذوق رفتم سمتشون.
خودمو انداختم تو بغل مامان. چقدر به آرامش آغوشش نیاز داشتم. دلم می خواست براش درد و دل کنم و همه چیزو بگم اما .....
من یاد گرفتم که مقاوم باشم که همه چیزو تو دلم بریزم و غمهامو فریاد نکنم.
از مامان جدا شدم و بابا رو بغل کردم. بعدم همچین نیما رو بغل کردمو چلوندمش که جیغش در اومد.