ملودی زندگی من قسمت33
از جاده خاکی گذشتم و وارد کوچه پهن شدم.دوباره به کروکی ویلا آیدین که برام کشیده بود نگاه کردم.200متر جلوتر باید میرفتم.فرمون و سمت راست چرخوندم و جلو در ترمز زدم.با ریموتی که تو داشبورد گذاشته بود در و باز کردم.در هنوز کامل باز نشده بود که من وارد شدم.مسیر باریک و طولانی رو باید طی میکردم تا به خونه برسم.وقتی مسیر رو طی کردم وارد حیاط عظیمی شدم.ماشین های مدل بالایی وسط حیاط پارک بود.آیدین چقدر ماشین داشت و من خبر نداشتم! ماشینُ گوشه ای پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم و سرمو بلند کردم چشمم به ماشین های پارک شده خورد.با دقت به مدل ماشین و پلاک نگاه کردم.سرجام خشکم زد.درست میبینم؟!این ماشینا اینجا چیکار میکنند؟! حتما اشتباه گرفتم اما نه!امـکان نداره!لکسوس شاسی بلند بابا،سونوتا عمو رضا،بی ام دبلیو کاوه،بنز ِ مهبد.همه مال اقوامِ من بود اما چطور ممکنه؟! یعنی واقعا توهم زدم؟به خستگی مفرط اینجوری شدم حتما! از پله ها بالا رفتم و در ِ قفل شده رو باز کردم.حتما من پلاکارو بد دیدم اما ماشینا که همون بود! پس چطور کسی نیست و در قفله؟! شاید رفتن لب دریا.اما اصلا چرا اومدن اینجا؟!چرا آیدین حرفی نزد؟! چرا مامان و بابا چیزی بهم نگفتن؟!اوف...
خونه به اندازه کافی تاریک بود،منم که از بیرون اومده بودم بیشتر تاریک میدیدم.در و بستم و چند قدم جلو رفتم.یکدفعه چراغا روشن شد و جیغ و دست زدنای جمعیت جلو روم بلند شد.چشام از حدقه در اومد.اینجا چه خبره؟!
مامان اومد جلو و بغلم کرد.
مامان:ملودی!دلم برات یه ذره شده بود.دختره ی بی معرفت.نمیگی من از نگرانی میمیرم؟
شک زده گفتم:
_قضیه چیه مامان؟
ازم جدا شد و کنار بابا ایستاد و مثل بقیه شروع به دست زدن کرد.
_تولد،تولد،تولدت مبارک.
با تعجب بهشون نگاه کردم.چی؟تولدم؟امروز چندم بود؟تو چه ماهی بودیم؟وای همه چی از دستم در رفت.حتی نمیدونم امروز دوشنبه ست یا سه شنبه!
ملینا و مهبد کنارم ایستادند.ملینا سفت بغلم کرد و گونه هامو بوسید.
ملینا:خواهر گلم تولدت مبارک.
نوبت عمه، عمو، زن عمو،کامیار، گلنوش، گلناز و کاوه شد.همه یکی یکی و نوبتی منو تو اغوششون میفشردن و میچلوندن!
عمه:فدات بشم دختر نازم.تولدت مبارک باشه عزیزم.ایشالا صد و بیست سال زنده باشی.
_مرسی عمه.
گلنوش با شیطنت اضافه کرد.
گلنوش:ایشالا شوهر نسیبت بشه.ما که مثل تو از این شانسا نداریم یهو یه شوهر خوشتیپ و پولدار و اصلا همه چی تموم گیرمون بیاد.خدا شانس بده! خوبه میخواستی صبر کنی تا موهای ملینا مثل دندوناش سفید بشه.
پس همه خبر داشتن.کار،کاره ملینا بوده.دهن لقِ به تمام معنا!
کامیار نگاه بدی بهش انداخت که گلنوش ساکت شد و با لبخند نگاهم کرد.به روش لبخند زدم.دوست نداشتم اطرافیانمو ناراحت کنم پس باید خوب باشم و نشون بدم که خوشحالم.
_خب ما اینیم دیگه! تو اگه عرضه داشتی یکی برای خودت پیدا میکردی!
گلنوش:نه که تو پیدا کردی! خدا دو دستی تقدیمت کرد از بس خرشانسی.ما که از این شانسا نداریم.
خندیدم و حرفی نزدم.
_گلناز؟کاوه جان؟فسقلِ من کجاست؟
گلناز:کوروش خونه مادرشوهرمه.گفتم تو راه اذیت میکنه تهران باشه بهتره.
از اینکه نیومد ناراحت شدم.دلم برای بلبل زبونی و شیطنتاش تنگ شده بود.
بابا دستشو دور شونه م گذاشت و گفت.
_دختر خوشگلِ من چطوه؟
سمتش چرخیدم و بغلش کردم.
_بهتر از این نمیشم بابا.مرسی که برام جشن گرفتین.نیازی نبود.
مامان:اتفاقا خیلی هم لازم بود.تو این یک هفته که گذشت همش تو بیمارستان بودی.بیمارستان حال ادمو بد میکنه.فکر نکن همینجوری بهت اجازه میدادم بری و یک هفته اس و پاس اونجا بمونی فقط به خاطر تو و بابات و کسی که دوستش داری گذاشتم بمونی وگرنه محال بود بذارم تو اون محیط تک و تنها بمونی اونم بدون پدر و مادرت.
بابا:سیمین! الان وقتِ این حرفا نیست.ملودی جان برو پیش بقیه.
_باشه.
حق با مامان بود.میدونستم که اجازه نمیده من بمونم اونجا اونم برای کسی که نمیشناختنش اما انگار بابا اطمینان خاطر داده بود و بهش گفته بود که ارشام و میشناسه.پدرش دوست بابا بود دیگه! اگه به ارشام اعتماد نداشت اجازه نمیداد خودش دست به کار بشه و بیاد ازم خواستگاری کنه و منم بعد از اتفاقی که براش افتاد بمونم پیشش.میدونستم که همه این کارا رو بابا انجام داده.چون کسی جز بابا نمیتونست!
گلنوش و ملینا انقدر جیغ جیغ کردن و وسط رقصیدن که من جاشون خسته شدم.هی جیغ میکشیدن و اصرار داشتن برم براشون برقصم.نه که خیلی من توان داشتم و سر حال بودم،به خاطر همین! سعی کردم خستگی و اتفاقات اخیر و حداقل تو این چند ساعت از یاد ببرم و بشم همون ملودی شاد و سرزنده نه این ملودیِ پکر! مثل همیشه در اخر جشن با کامیار رقص دو نفره اجرا کردیم.این دفعه تانگو رقصیدیم.دل و دماغِ سالسا و اسپانیایی و چاچا یا سامبا نداشتم.واقعا شرایط و حسش رو هم نداشتم.از نظر روحی ضربه خورده بودم و با این کاراشون هم نمیتونستن تیکه های خورد شده روحمو جمع کنند و به حالت اول برش گردونند.
عمو شاهرخ:وقت کیک بریدن و کادو گرفتنه!
ملینا:عموجون انگار شما بیشتر ذوق و اشتیاق برای باز کردن کادو دارین نه؟!
همه خندیدن.عمو نگاهم کرد و لبخند زد.
عمو:چرا که نه! من و ملودی هم نداریم دیگه.کادو ها رو نصف نصف میکنیم.چطوره ملودی؟
قبل از اینکه دهن باز کنم گلنوش جواب داد.
گلنوش:إ زرنگین؟من جوونم،کار ندارم،پول ندارم حداقل من با ملودی شریک میشم بلکه چیزی گیرم بیاد و بتونم باهاش کارای مفیدی انجام بدم.
کامیار زد پس کلش و گفت:
کامیار:لازم نکرده.تو فقط ساکت بشین اینجا و دم به ساعت نطقتو باز نکن.
از کار و لحن کامیار خنده م گرفت.همه از کارش شاکی شدن اما بعد خندیدن.چقدر سریع رنگ عوض کرد و آروم شد!اصلا هیجان و شیطنت قبلش و نداشت.کنارم نشسته بود.تا چشمش بهم افتاد چشمکی بهش زدم و گفتم:
_چیه؟چته؟امروز آرومی؟
آروم جواب داد.
کامیار:مراعاتِ حالتو میکنم بانو! تو ناراحت باشی منم ناراحتم.تو درد بکشی منم درد میکشم.
مشکوک بهش نگاه کردم.مطمئن بودم داره الکی میگه.
_به من دروغ نگو پسرِ خوب.من هرکی رو نشناسم تو یکی رو که خوب میشناسم.
کامیار از جاش بلند شد و رفت بیرون.بدون هیچ حرفی! وا چش شد؟!
عمه:کامیار؟کجا میری؟
قبل از اینکه در و ببنده گفت.
کامیار:فکر کنم دوربین و جا گذاشتم.میرم بیارم!
گلنوش:دوربین که اینجاست.
کامیار با حرص گفت.
کامیار:منظورم موبایلم بود.
در و بست و رفت بیرون.به گلنوش که دمق شده بود نگاه کردم.نکنه کامیار به خاطر ردِ درخواستش ازم ناراحت شده بود؟! نه بابا این قضیه که مال خیلی وقت پیش بود.اما نگاه غمگین و متاسف گلنوش یه چیز دیگه میگفت.گلنوش لبخند به لب اورد و کنارم نشست.مثلا من نفهمیدم ناراحته!خیلی خوب تونست ناراحتیشو از چهره ش محو کنه.
گلنوش:بدو کیکتو بِبُر مردیم از گشنگی.میدونی چند ساعته منتظرتیم؟!
_از کی؟
گلنوش:خیلی وقت نیست.از دیروز اینجاییم.
_کی بهتون ادرس اینجا رو داد؟!
گلنوش:خوبه خودت جواب سوالتو میدونی.معلومه دیگه آیدین خان.راستی آیدین خیلی خوشتیپ و جذابه.چهره جدی و خشنی داره اما چشماش یه چیز دیگه رو نشون میداد.برق شیطنت تو چشمای سیاهش موج میزد.
_اوه اوه!چقدر خوب انالیزش کردی.پس خوردی پسره ی بیچاره رو که!
گلنوش:حیف شد که رفت وگرنه درسته میخوردمش.
_نه بابا.وسط گلوت گیر نکنه یه وقت؟مواظب باش اخه زیادی درشته.
گلنوش:نگران نباش.خودم به اونشم فکر کردم.
دستمو که به پشتیِ مبل تکیه داده بودم به سرش زدم و گفتم.
_خجالت بکش.یکم حیا کنی بد نیست.
خندید و حرفی نزد.از دست این آیدین! پس بگو چرا انقدر اصرار داشت بیام اینجا.فکر همه جارو کرده بود و همه رو دعوت کرده بود برای روحیه سازی من!
با صدای اعتراض جمعیت سمت کیکی که عکسم روش افتاده بود رفتم.چقدر کیکش ناز شده بود.نگار داشتم خودمو تو اینه میدیدم!کیک ُبریدم و شمع 24سالگیمو فوت کردم.چه زود دو سال گذشت.دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ازش گذشتم.دو سال از آشنایی من و آرشام میگذشت.دو سال!زمان کمی نبود!برای پا گذاشتن رو غرورمون هم زمان کمی نبود!برای کنار اومدن با خودمون هم زمان کمی نبود! اما ما بودیم که تعیین کردیم زمانش کمه و به دقایقی که هر لحظه از زندگیمون میگذشت توجهی نکردیم.مقصر ما بودیم! نه زمانه...کاشکی اون هم اینجا بود.جات اینجا خالیه آرشام.خیــــلی!دوباره چهره زدرش جلو چشمام اومد.محکم چشمامو بستم تا از بین بره.آرشام،اگه چشماتو باز میکردی و دست از لجبازی برمیداشتی میتونستی تولد دختری رو ببینی که بعد از 2سال اسیر خودت کردی...
با بی میلی کنارشون نشستم و عکس گرفتم.کادو همه پول نقدی بود.نوبت به کادو مامان و بابا بود که همه اصرار داشتن بدونن چیه.
گلنوش:عمو؟عمو جون بگو کادوتون چیه؟
بابا خندید و گفت:مگه باید کادو هم میگرفتیم؟
گلناز:إ عمو باید میگرفتین دیگه!
عمو شاهرخ:اذیت نکن شاهین.کادو رو بده بیاد ما خیلی کنجکاو شدیم.
مامان:براش کادو نگرفتیم.
گلنوش:خب راست میگن دیگه.همیشه براش تولد میگرفتن اما کادو نمیددن غیر از نقدی!
بابا سیبی تو دهنش گذاشت و گفت.
بابا:آره عمو.تولد براش گرفتیم یعنی کادو تولدش دیگه.
مامان و بابا رو سفت بغل کردم و بوسیدمشون.
_بهترین هدیه تولدم شما هستین.فقط شما باشین.من غیر از این هیچی نمیخوام.
میدونستم که مثل همیشه چیزی برام نگرفتن و بهم تبریک گفتن.هیچ وقت هم چیزی ازشون نمیخواستم.فقط وجودشون برام مهم بود.بقیه همیشه زحمت کادو رو میکشیدن و بابا و مامان هم زحمت به پا کردن جشن تولد.به عنوان کادو تولد هم محسوب میشد!
_بهترین هدیه خدا به من شمایین و من هیچی ازتون نمیخوام.فقط سلامتی شما رو میخوام.
دوباره صدای جیغ و دست و هورا بالا گرفت.
مامان:قربونِ دختر گلم.
_خدا نکنه.
ملینا بغلم کرد و زیر گوشم گفت.
ملینا:ملودی نمیدونم خوشحال شدی یا ناراحت.گرفتن تولد نظر کامیار بود که یه ذره از این حالتی که هستی بیرون بیای.درسته که آرشام صدمه دیده و تو وضع بدیه و تو نگرانشی اما یکم نگران خودت هم باش.تو آینه به خودت نگاه کردی؟دیدی اصلا هیچ شباهتی به ملودیِ قبل نداری؟ همه از این قضیه ای که پیش اومده در جریانند و خیلی هم متاثر شدن و ناراحتن اما خودت هم میدونی که همه لبخنداشون مصنوعیه و به خاطر تو دارن نقش بازی میکنند.به خاطر خوشحالیِ تو.میخواستم تغییر روحیه بدن بهت.اما انگار اصلا روت اثر نداشت.ما میدونستیم که موقعیت خوبی برای گرفتن تولد نیست اما تو برامون چاره ای نذاشتی.اینکارو برای خودت انجام دادیم.یکم به فکر خودت باش.
تو اغوشش کمی منو فشرد و بعد ازم جدا شد و کنارمهبد نشست.خواهرکوچولوی من چقدر زود بزرگ شد!پشت پرده اشک به بقیه نگاه کردم و لبخندی به روشون زدم.خودمو کنترل کردم و نفس عمیقی کشیدم و مشغول برش و تقسیم کیک شدم.
دوباره اشک تو چشمام جمع شد.میخواستن با این کارشون،با گرفتن تولد خوشحالم کنند و حال و هوامو عوض کنند اما چه حیف که زحماتشون به باد رفت و پرده ی غم پنهان وجودم خوشحالیمو در برگرفت و تو خودش حل کرد...
***
بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
نه می میرم اینجا نه پروانه میشم
از عشق زیادی تو رو خسته کردم
تو دورم زدی خواستی که دورت نگردم
بازم شوری اشک لب های سردم
من این بازی و صد دفعه دوره کردم
نه راهی نداره گمونم قراره
یکی دیگه دستام و تنها بزاره
دیگه توی دنیا به چی اعتباره
کسی که براش مردی دوست نداره
من و بغض و بارون سکوت خیابون
دوباره شکستم چه ساده چه آسون
به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی
تو هوای دنیای ماتم نمیشی
غرورت گلوم به هق هق کشیده
آدم که قسم خوردش دق نمیده
من و تو یه عمره دو تا خط صافیم
شده عادت ما که رویا ببافیم
بشینیم و عشق به بازی بگیریم
واسه زندگی کردن هامون بمیریم
چه سخته تو تنهایی شمرمنده.میشیم
ما قهرمانیم و بازنده میشیم
مثل عصر پاییزیه رنگ و رومون
واسه خیلیا خاطرست آرزومون
دیگه توی دنیا به چی اعتباره
کسی که براش مردی دوست نداره
من و بغض و بارون سکوت خیابون
دوباره شکستم چه ساده چه آسون
به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی
تو هوای دنیای ماتم نمیشی
غرورت گلوم به هق هق کشیده
آدم که قسم خوردش دق نمیده
(آهنگ عصرپاییزی مرتضی پاشایی)
ادامه دارد...
خونه به اندازه کافی تاریک بود،منم که از بیرون اومده بودم بیشتر تاریک میدیدم.در و بستم و چند قدم جلو رفتم.یکدفعه چراغا روشن شد و جیغ و دست زدنای جمعیت جلو روم بلند شد.چشام از حدقه در اومد.اینجا چه خبره؟!
مامان اومد جلو و بغلم کرد.
مامان:ملودی!دلم برات یه ذره شده بود.دختره ی بی معرفت.نمیگی من از نگرانی میمیرم؟
شک زده گفتم:
_قضیه چیه مامان؟
ازم جدا شد و کنار بابا ایستاد و مثل بقیه شروع به دست زدن کرد.
_تولد،تولد،تولدت مبارک.
با تعجب بهشون نگاه کردم.چی؟تولدم؟امروز چندم بود؟تو چه ماهی بودیم؟وای همه چی از دستم در رفت.حتی نمیدونم امروز دوشنبه ست یا سه شنبه!
ملینا و مهبد کنارم ایستادند.ملینا سفت بغلم کرد و گونه هامو بوسید.
ملینا:خواهر گلم تولدت مبارک.
نوبت عمه، عمو، زن عمو،کامیار، گلنوش، گلناز و کاوه شد.همه یکی یکی و نوبتی منو تو اغوششون میفشردن و میچلوندن!
عمه:فدات بشم دختر نازم.تولدت مبارک باشه عزیزم.ایشالا صد و بیست سال زنده باشی.
_مرسی عمه.
گلنوش با شیطنت اضافه کرد.
گلنوش:ایشالا شوهر نسیبت بشه.ما که مثل تو از این شانسا نداریم یهو یه شوهر خوشتیپ و پولدار و اصلا همه چی تموم گیرمون بیاد.خدا شانس بده! خوبه میخواستی صبر کنی تا موهای ملینا مثل دندوناش سفید بشه.
پس همه خبر داشتن.کار،کاره ملینا بوده.دهن لقِ به تمام معنا!
کامیار نگاه بدی بهش انداخت که گلنوش ساکت شد و با لبخند نگاهم کرد.به روش لبخند زدم.دوست نداشتم اطرافیانمو ناراحت کنم پس باید خوب باشم و نشون بدم که خوشحالم.
_خب ما اینیم دیگه! تو اگه عرضه داشتی یکی برای خودت پیدا میکردی!
گلنوش:نه که تو پیدا کردی! خدا دو دستی تقدیمت کرد از بس خرشانسی.ما که از این شانسا نداریم.
خندیدم و حرفی نزدم.
_گلناز؟کاوه جان؟فسقلِ من کجاست؟
گلناز:کوروش خونه مادرشوهرمه.گفتم تو راه اذیت میکنه تهران باشه بهتره.
از اینکه نیومد ناراحت شدم.دلم برای بلبل زبونی و شیطنتاش تنگ شده بود.
بابا دستشو دور شونه م گذاشت و گفت.
_دختر خوشگلِ من چطوه؟
سمتش چرخیدم و بغلش کردم.
_بهتر از این نمیشم بابا.مرسی که برام جشن گرفتین.نیازی نبود.
مامان:اتفاقا خیلی هم لازم بود.تو این یک هفته که گذشت همش تو بیمارستان بودی.بیمارستان حال ادمو بد میکنه.فکر نکن همینجوری بهت اجازه میدادم بری و یک هفته اس و پاس اونجا بمونی فقط به خاطر تو و بابات و کسی که دوستش داری گذاشتم بمونی وگرنه محال بود بذارم تو اون محیط تک و تنها بمونی اونم بدون پدر و مادرت.
بابا:سیمین! الان وقتِ این حرفا نیست.ملودی جان برو پیش بقیه.
_باشه.
حق با مامان بود.میدونستم که اجازه نمیده من بمونم اونجا اونم برای کسی که نمیشناختنش اما انگار بابا اطمینان خاطر داده بود و بهش گفته بود که ارشام و میشناسه.پدرش دوست بابا بود دیگه! اگه به ارشام اعتماد نداشت اجازه نمیداد خودش دست به کار بشه و بیاد ازم خواستگاری کنه و منم بعد از اتفاقی که براش افتاد بمونم پیشش.میدونستم که همه این کارا رو بابا انجام داده.چون کسی جز بابا نمیتونست!
گلنوش و ملینا انقدر جیغ جیغ کردن و وسط رقصیدن که من جاشون خسته شدم.هی جیغ میکشیدن و اصرار داشتن برم براشون برقصم.نه که خیلی من توان داشتم و سر حال بودم،به خاطر همین! سعی کردم خستگی و اتفاقات اخیر و حداقل تو این چند ساعت از یاد ببرم و بشم همون ملودی شاد و سرزنده نه این ملودیِ پکر! مثل همیشه در اخر جشن با کامیار رقص دو نفره اجرا کردیم.این دفعه تانگو رقصیدیم.دل و دماغِ سالسا و اسپانیایی و چاچا یا سامبا نداشتم.واقعا شرایط و حسش رو هم نداشتم.از نظر روحی ضربه خورده بودم و با این کاراشون هم نمیتونستن تیکه های خورد شده روحمو جمع کنند و به حالت اول برش گردونند.
عمو شاهرخ:وقت کیک بریدن و کادو گرفتنه!
ملینا:عموجون انگار شما بیشتر ذوق و اشتیاق برای باز کردن کادو دارین نه؟!
همه خندیدن.عمو نگاهم کرد و لبخند زد.
عمو:چرا که نه! من و ملودی هم نداریم دیگه.کادو ها رو نصف نصف میکنیم.چطوره ملودی؟
قبل از اینکه دهن باز کنم گلنوش جواب داد.
گلنوش:إ زرنگین؟من جوونم،کار ندارم،پول ندارم حداقل من با ملودی شریک میشم بلکه چیزی گیرم بیاد و بتونم باهاش کارای مفیدی انجام بدم.
کامیار زد پس کلش و گفت:
کامیار:لازم نکرده.تو فقط ساکت بشین اینجا و دم به ساعت نطقتو باز نکن.
از کار و لحن کامیار خنده م گرفت.همه از کارش شاکی شدن اما بعد خندیدن.چقدر سریع رنگ عوض کرد و آروم شد!اصلا هیجان و شیطنت قبلش و نداشت.کنارم نشسته بود.تا چشمش بهم افتاد چشمکی بهش زدم و گفتم:
_چیه؟چته؟امروز آرومی؟
آروم جواب داد.
کامیار:مراعاتِ حالتو میکنم بانو! تو ناراحت باشی منم ناراحتم.تو درد بکشی منم درد میکشم.
مشکوک بهش نگاه کردم.مطمئن بودم داره الکی میگه.
_به من دروغ نگو پسرِ خوب.من هرکی رو نشناسم تو یکی رو که خوب میشناسم.
کامیار از جاش بلند شد و رفت بیرون.بدون هیچ حرفی! وا چش شد؟!
عمه:کامیار؟کجا میری؟
قبل از اینکه در و ببنده گفت.
کامیار:فکر کنم دوربین و جا گذاشتم.میرم بیارم!
گلنوش:دوربین که اینجاست.
کامیار با حرص گفت.
کامیار:منظورم موبایلم بود.
در و بست و رفت بیرون.به گلنوش که دمق شده بود نگاه کردم.نکنه کامیار به خاطر ردِ درخواستش ازم ناراحت شده بود؟! نه بابا این قضیه که مال خیلی وقت پیش بود.اما نگاه غمگین و متاسف گلنوش یه چیز دیگه میگفت.گلنوش لبخند به لب اورد و کنارم نشست.مثلا من نفهمیدم ناراحته!خیلی خوب تونست ناراحتیشو از چهره ش محو کنه.
گلنوش:بدو کیکتو بِبُر مردیم از گشنگی.میدونی چند ساعته منتظرتیم؟!
_از کی؟
گلنوش:خیلی وقت نیست.از دیروز اینجاییم.
_کی بهتون ادرس اینجا رو داد؟!
گلنوش:خوبه خودت جواب سوالتو میدونی.معلومه دیگه آیدین خان.راستی آیدین خیلی خوشتیپ و جذابه.چهره جدی و خشنی داره اما چشماش یه چیز دیگه رو نشون میداد.برق شیطنت تو چشمای سیاهش موج میزد.
_اوه اوه!چقدر خوب انالیزش کردی.پس خوردی پسره ی بیچاره رو که!
گلنوش:حیف شد که رفت وگرنه درسته میخوردمش.
_نه بابا.وسط گلوت گیر نکنه یه وقت؟مواظب باش اخه زیادی درشته.
گلنوش:نگران نباش.خودم به اونشم فکر کردم.
دستمو که به پشتیِ مبل تکیه داده بودم به سرش زدم و گفتم.
_خجالت بکش.یکم حیا کنی بد نیست.
خندید و حرفی نزد.از دست این آیدین! پس بگو چرا انقدر اصرار داشت بیام اینجا.فکر همه جارو کرده بود و همه رو دعوت کرده بود برای روحیه سازی من!
با صدای اعتراض جمعیت سمت کیکی که عکسم روش افتاده بود رفتم.چقدر کیکش ناز شده بود.نگار داشتم خودمو تو اینه میدیدم!کیک ُبریدم و شمع 24سالگیمو فوت کردم.چه زود دو سال گذشت.دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ازش گذشتم.دو سال از آشنایی من و آرشام میگذشت.دو سال!زمان کمی نبود!برای پا گذاشتن رو غرورمون هم زمان کمی نبود!برای کنار اومدن با خودمون هم زمان کمی نبود! اما ما بودیم که تعیین کردیم زمانش کمه و به دقایقی که هر لحظه از زندگیمون میگذشت توجهی نکردیم.مقصر ما بودیم! نه زمانه...کاشکی اون هم اینجا بود.جات اینجا خالیه آرشام.خیــــلی!دوباره چهره زدرش جلو چشمام اومد.محکم چشمامو بستم تا از بین بره.آرشام،اگه چشماتو باز میکردی و دست از لجبازی برمیداشتی میتونستی تولد دختری رو ببینی که بعد از 2سال اسیر خودت کردی...
با بی میلی کنارشون نشستم و عکس گرفتم.کادو همه پول نقدی بود.نوبت به کادو مامان و بابا بود که همه اصرار داشتن بدونن چیه.
گلنوش:عمو؟عمو جون بگو کادوتون چیه؟
بابا خندید و گفت:مگه باید کادو هم میگرفتیم؟
گلناز:إ عمو باید میگرفتین دیگه!
عمو شاهرخ:اذیت نکن شاهین.کادو رو بده بیاد ما خیلی کنجکاو شدیم.
مامان:براش کادو نگرفتیم.
گلنوش:خب راست میگن دیگه.همیشه براش تولد میگرفتن اما کادو نمیددن غیر از نقدی!
بابا سیبی تو دهنش گذاشت و گفت.
بابا:آره عمو.تولد براش گرفتیم یعنی کادو تولدش دیگه.
مامان و بابا رو سفت بغل کردم و بوسیدمشون.
_بهترین هدیه تولدم شما هستین.فقط شما باشین.من غیر از این هیچی نمیخوام.
میدونستم که مثل همیشه چیزی برام نگرفتن و بهم تبریک گفتن.هیچ وقت هم چیزی ازشون نمیخواستم.فقط وجودشون برام مهم بود.بقیه همیشه زحمت کادو رو میکشیدن و بابا و مامان هم زحمت به پا کردن جشن تولد.به عنوان کادو تولد هم محسوب میشد!
_بهترین هدیه خدا به من شمایین و من هیچی ازتون نمیخوام.فقط سلامتی شما رو میخوام.
دوباره صدای جیغ و دست و هورا بالا گرفت.
مامان:قربونِ دختر گلم.
_خدا نکنه.
ملینا بغلم کرد و زیر گوشم گفت.
ملینا:ملودی نمیدونم خوشحال شدی یا ناراحت.گرفتن تولد نظر کامیار بود که یه ذره از این حالتی که هستی بیرون بیای.درسته که آرشام صدمه دیده و تو وضع بدیه و تو نگرانشی اما یکم نگران خودت هم باش.تو آینه به خودت نگاه کردی؟دیدی اصلا هیچ شباهتی به ملودیِ قبل نداری؟ همه از این قضیه ای که پیش اومده در جریانند و خیلی هم متاثر شدن و ناراحتن اما خودت هم میدونی که همه لبخنداشون مصنوعیه و به خاطر تو دارن نقش بازی میکنند.به خاطر خوشحالیِ تو.میخواستم تغییر روحیه بدن بهت.اما انگار اصلا روت اثر نداشت.ما میدونستیم که موقعیت خوبی برای گرفتن تولد نیست اما تو برامون چاره ای نذاشتی.اینکارو برای خودت انجام دادیم.یکم به فکر خودت باش.
تو اغوشش کمی منو فشرد و بعد ازم جدا شد و کنارمهبد نشست.خواهرکوچولوی من چقدر زود بزرگ شد!پشت پرده اشک به بقیه نگاه کردم و لبخندی به روشون زدم.خودمو کنترل کردم و نفس عمیقی کشیدم و مشغول برش و تقسیم کیک شدم.
دوباره اشک تو چشمام جمع شد.میخواستن با این کارشون،با گرفتن تولد خوشحالم کنند و حال و هوامو عوض کنند اما چه حیف که زحماتشون به باد رفت و پرده ی غم پنهان وجودم خوشحالیمو در برگرفت و تو خودش حل کرد...
***
بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
نه می میرم اینجا نه پروانه میشم
از عشق زیادی تو رو خسته کردم
تو دورم زدی خواستی که دورت نگردم
بازم شوری اشک لب های سردم
من این بازی و صد دفعه دوره کردم
نه راهی نداره گمونم قراره
یکی دیگه دستام و تنها بزاره
دیگه توی دنیا به چی اعتباره
کسی که براش مردی دوست نداره
من و بغض و بارون سکوت خیابون
دوباره شکستم چه ساده چه آسون
به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی
تو هوای دنیای ماتم نمیشی
غرورت گلوم به هق هق کشیده
آدم که قسم خوردش دق نمیده
من و تو یه عمره دو تا خط صافیم
شده عادت ما که رویا ببافیم
بشینیم و عشق به بازی بگیریم
واسه زندگی کردن هامون بمیریم
چه سخته تو تنهایی شمرمنده.میشیم
ما قهرمانیم و بازنده میشیم
مثل عصر پاییزیه رنگ و رومون
واسه خیلیا خاطرست آرزومون
دیگه توی دنیا به چی اعتباره
کسی که براش مردی دوست نداره
من و بغض و بارون سکوت خیابون
دوباره شکستم چه ساده چه آسون
به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی
تو هوای دنیای ماتم نمیشی
غرورت گلوم به هق هق کشیده
آدم که قسم خوردش دق نمیده
(آهنگ عصرپاییزی مرتضی پاشایی)
ادامه دارد...
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ساعت 14:22 توسط ♥♥♥مینا♥♥♥
|