*رمان رمان رمان*


سریع دستامو از دور گردنش بیرون کشیدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم ازش جدا شدم و قصد حرکت به سمت آیدین کردم.آرشام مچ دستمو گرفت و خودشو کنارم رسوند.
آرشام:وایسا!میخوام باهات حرف بزنم.
بدون اینکه به طرفش برگردم و نگاش کنم،مچ دستمو چرخوندم و از دستش بیرون کشیدم.به آیدین نگاه کردم و گفتم:
_ من با شما حرفی ندارم.
با قدمای بلند خودمو به آیدین رسوندم.پشتش ایستادم.صدامو صاف کردم و به شونه ش ضربه کوچیکی وارد کردم.
_سلام عرض شد جناب!
آیدین برگشت طرفم.چشماش برق زد اما خیلی سنگین جوابمو داد.دستشو سمتم گرفت و با هم دست دادیم.
آیدین:به به! سلام ملودی خانوم.خوبین؟!
با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم.این همون آیدینِ؟!
_آیدین؟خوبی؟
آیدین:بله که خوبم.چطور؟
براندازش کردم و گفتم:
_خیلی عوض شدی! هم با این لباس،هم با این رفتار!
آیدین لبخند زد و گفت:
آیدین:نظر لطفته!
و دوباره به اطرافش نگاه کرد و روی سولماز زوم کرد.سولماز با نیشخند نگاهش کرد و براش به حالت بامزه ای دست تکون داد و ابرو بالا انداخت.نگاه سولماز به من که افتاد چشمکی نثارم کرد و سرجاش نشست.چه مشکوک میزنن اینا!یه خبرایی هست!..نشد ازش بپرسم چه خبره.وقت شام بود و خانوم و اقای امینی مهمونا رو برای صرف شام صدا کردن.برای خودم غذا کشیدم و پیش آیدین برگشتم و سر میزش نشستم.معلوم نبود آرشام کجا غیبش زده! اصلا چطور اومد؟! از کجا خبردار شد؟کی بهش گفته بود امشب عروسیه و من اینجام؟! اصلا چطوری شد که رفتم تو بغلش؟! وای خدا باز این سوالات گیج کننده به ذهنم رسید...!
آیدین نصفه شام خورد و آهی کشید.
دست از خوردن کشیدم و نگاهش کردم.چشمکی بهش زدم و گفتم:
_چته؟! بی رمق شدی؟
آیدین گره کرواتشو شل کرد و گفت:
آیدین:لعنتی نیومد!
_ها؟کی نیومد؟
آیدین:نازی!
لبخند رو لبام نشست.
_نازی کیه شیطون؟!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت:
آیدین:از اون دوست مارمولکت بپرس.إإإ! من و باش که چه ساده حرفشو گوش کردم!
خندیدم و گفتم:
_چی شده؟! چی بهت گفت؟
آیدین:همیشه من همه رو خر میکردم،حالا یکی دیگه پیدا شد که منو خر کنه!
_چی شده دیوونه؟منظورت کیه؟نازی؟!
آیدین:هیچی بابا.قرار بود در برابر کاری که انجام میدم مثلا باج بگیرم.چه نقشه هایی هم کشیده بودم که دود شد رفت هوا!
_درست حرف زن ببینم چی میگی!


آیدین:پــــوف! سولماز بهم زنگ زد و گفت به آرشام بگم بیاد عروسی و تو رو ببینه.منم شرط گذاشتم که باید در قبالش کاری برام بکنه.یه دختر خوب بهم معرفی بکنه! البته از سر شوخی گفته بودما.بعد دیدم نه،سولماز کاملا رو حرفش ایستاده و جدی جدی میخواد کار انجام بشه منم که خواستم ثوابی بکنم قبول کردم و سولماز با جدیت تمام و بدون اینکه دروغی بگه گفت دختری هست به اسم نازی.معلم موسیقیشه که دعوتش میکنه تو عروسی و بهام اشناش میکنه.اما از شانس من نیومد!اه...حالا به درک!مهم نیست.اونچه که زیاده دختر!...وای جالب اینجا بود که اصرار داشت آرشام بشه ساقدوشِ داماد!
آیدین زد زیر خنده.نگاهش که به من افتاد خنده ش رو قورت داد و لبخند از رو لباش محو شد.با نگرانی بم چشم دوخت.
چی میشنیدم! یعنی تمام این کارا زیر سر سولماز بوده؟! اصرار برای ساقدوش شدن که با آرشام همراه بشم؟ اون حرکات ضد و نقیض دار سپهر و سولماز سر رقص و چرخوندن من، بخاطر روبرو شدن با ارشام بود؟!یعنی همه اینا نقشه بود؟ اوف.دیگه نمیتونم تحمل کنم...
از جام بلند شدم و تو فضای سبز باغ رفتم.آیدین دنبالم اومد و گفت:
آیدین:ملودی!ملودی صبر کن!خواهش میکنم ازت.منو ببخش.به خدا من تقصیری نداشتم.خیلی اصرار کرد و قسمم داد.من...
همونطور که پشتم بهش بود دستمو بالا آوردم و حرفشو قطع کردم.
_بسته! برو آیدین.برو تو خوش باش.میدونم مقصر نبودی.فقط برو! برو تنهام بذار.
به اشکام اجازه جاری شدن دادم اما هیچی نیومد! همه خشک شده بودن! دیگه اشکی برام باقی نمونده بود...!
با صدای قدم هایی رو سنگریزه ها،سرمو بلند کردم.آرشام درست جلو ایستاده بود و ملتمسانه نگاهم میکرد.
آرشام:بهم وقت بده.میخوام باهات حرف بزنم.
هنوز هم عوض نشده بود!نمیتونست خواهش کنه و به زبون بیاره...بگه لطفا،خواهش میکنم و...!هنوز هم لحنش دستوری بود و محکم! اما من میتونستم تا عمق چشماش پیش برم و راز چشماشو بخونم!
با سردی نگاهش کردم.
_یکبار گفتم که من باهات حرفی ندارم.
آرشام دست به جیب یه قدم به طرفم برداشت و گفت:
آرشام:منم گفتم که باهات حرف دارم.نگفتم؟ تا کی میخوای از زیرش در بری؟بالاخره که وقتی برای حرف زدن صحبت پیش میاد!
انگشت اشاره مو جلوش گرفتم و گفتم:
_من نه با تو و نا با هیچ کس دیگه حرفی ندارم.در ضمن،دیدار بعدی در کار نیست.
راه قبلی رو در پیش گرفتم و سریع خودمو به پیست رسوندم.امشب وقتش نبود...وقت دعوا و کشمکش و غصه نبود...امشب فقط باید به عروسی و خوشحالی خودم فکر کنم و خوش بگذرونم...
ملینا اومد کنارم و گفت:
ملینا:کجا بودی تو؟بیا مجلس و گرم کن.مراسم بوسیدن عروس و دوماده.من که بلد نیستم چجوری باید اینکار و بکنم.بقیه دخترا هم منتظر تو بودن.من...
_خیله خوب.انقدر حرف نزن فهمیدم.برو عروس و دوماد و بلند کن که من شروع کنم.به بقیه هم بگو بیان وسط.
ملینا:وا!چه بی اعصاب شدی یکدفعه؟!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی میخوای بگی تو نمیدونی چی شده؟!
سکوت کرد و تندی ازم دور شد.رفت سولماز و سیاوش رو آورد وسط پیست.
نفس عمیقی کشیدم و ذهنمو آزاد کردم از هر چیز!
با صدای بلند از همه دعوت کردم که بیان وسط و دور عروس و داماد حلقه بزنن.همه انگار منتظر حرکتی بودن که یهو دسته جمعی،مثل مور و ملخ ریختن وسط!!....



ادامه دارد....


نظر=توجه شما عزیزان...