ملودی زندگی من قسمت27
ملینا:إ! صبر کن.گیر کرده.
_ یه زیپ بالا کشیدن انقدر سخته؟!
ملینا:یه دقیقه حرف نزن! بس که چاقی زیپ بالا نمیره!
برگشتم سمتش و دماغشو کشیدم.
اخمی کرد و گفت:
ملینا:ای بابا.تکون نخور دیگه! داشتم بالا میکشیدم.
با حرص گفتم:
_بس که دروغت شاخدار بود دماغت مثل پینوکیو اومده جلو!
ملینا:به دماغ بعضی ها که نمیرسه!
با گیجی و پرسشگرانه نگاهش کردم.
_منظورت از بعضی ها کیه؟
ملینا به دار و درخت نگاه کرد و خودشو به کوچه علی چپ زد.
ملینا:اومـــم...هیچی!برگرد لباستو درست کنم.الان صدای جیغ سولماز در میاد.قبول نکردی ساق دوش بشی حداقل برو وسط قر خالی کن و کنارش باش!
بهش پشت کردم.سرمو خم کردم به پایین و موهامو رو دوش سمت راستم ریختم.
_اخ راست گفتی.خب زشت بود اگه من ساق دوش میشدم! من کجا و فامیل درجه یک کجا! بدو ببند.
ملینا:اینم حرفیه! بستم.
به سمت جلو هولم داد و گفت:
ملینا:حالا برو....ملودی!
برگشتم سمتش.
ملینا:لطفا امشب به هیچ چیز جز عروسی فکر نکن.خودتو مثل قدیم خالی کن و شاد باش!
در مقابل حرفش لبخند زدم و بدون حرفی ازش دور شدم.نفس عمیقی کشیدم و با قدمای بلند خودمو به سمت پیست رقص رسوندم.سمت سولماز و سیاوش که سرجاشون نشسته بودن و زیرزیرکی حرف میزدن رفتم.
_هوی مارمولک!چی داری در گوشِ سیا میگی؟
سولماز قری به گردنش داد و دستشو دور بازوی سیاوش حلقه کرد.
سولماز:به تو چه؟خصوصی بود.
سیاوش بی صدا ریز خندید.
_کوفت! سیاوش تو مگه خواهر نداری؟به خواهر خودت بخند!
سیاوش لباشو تو هم جمع کرد و سعی کرد نخنده.سری به نشونه تایید تکون داد.سولماز یکدفعه با ذوق از جاش پرید.
_چی شده؟چرا یکدفعه جنی شدی؟
سولماز اخم کرد و به بازوم ضربه ای زد.
سولماز:بیشعور.تو ادم نمیشی که!...به به ببین کی اومده!
نگاه سولماز و دنبال کردم.سپهر پسرخاله ش بود! استاد قدیمی بنده!
لبخند زنان،دست به جیب به نزدیکمون شد.کت و شلوار رسمی به تن داشت و خوشتیپ شده بود!
سپهر سیاوش رو بغل کرد و بهش سلام کرد.به سولماز هم دست داد.وقتی متوجه من شد چشماشو ریز کرد و بهم نگاه کرد.بعد دستشو جلو اورد و من دستمو تو دستش فشردم.
سپهر:ملودی! درسته؟
سرمو کمی خم کردم و گفتم:
_سلام!بله.
سپهر:خوبین؟حیف شد که رفتین! کلاس بی شما خیلی ساکت بود و بچه ها ناراحت بودن.
_ممنون.عوضش برای شما که خوب بود! باعث دردسر و متشنج کردن جو کلاس نمیشدم!
سپهر:این چه حرفیه! خیلی هم....
سولماز:اووووو! اگه ولتون کنم که تا صبح دل میدین و قلوه میگیرین!
چشمامو گرد کردم و بهش نگاه کردم.از بازوش نیشگونی گرفتم.
بازوشو مالید و گفت:
سولماز:دیوانه! الان جاش میمونه و کبود میشه!نمیدونی پوستم حساسه؟
با نیشخند ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_چرا میدونم اما سیاوش که نمیدونه.حتما بهش یاد اوردی کن!
سولماز با چشمای گرد شده و صورت سرخ که مخلوطی از خجالت و عصبانیت بود بهم نگاه کرد.
سیاوش سرشو انداخت پایین و خندید و سپهر همراه من به وسط پیست اومد.
سپهر خندید و گفت:
سپهر:عجب! هنوز از شیطنت دست برنداشتین؟
خوبه حالا صدای موزیک کر کننده نبود وگرنه هیچی نمیشنیدم.
_نه! شوخ طبعی و شیطنتت تو ذات و خونمه!
سپهر:افتخار یه دور رقص رو میدین؟!
_البته!
همون موقع هم موزیک بعدی شروع شد اونم با چه ریتمی! وای خدا الان از خند میترکم! اهنگش ریتمیک و شاد بود...
سپهر خندید و گفت:اوه اوه! من اصلا بلد نیستم با این اهنگا برقصم!پسرا بلد نیستن با این اهنگا برقصن که! مگر اینکه پسره...
دیگه صداشو نشنیدم.صداش تو صدای بلند موزیک محو شد....تو دلم گفتم" اما یکی تو دنیا هست که میتونه با همه جور اهنگی برقصه...! "
اصولا از بچگی تو جمعی که غریبه بودن و پسر هم بود خجالتی بودم اما از دوره دبیرستان رو خودم کار کرده بودم که نباید خجالت بکشم و خجالت معنایی نداره...مثل همیشه شروع به رقصیدن کردم و قر دادم و با ناز حرکات و انجام دادم...عاشق رقصیدن بودم....
*بیا برگرد نزار دیر بشه خسته شم
نزار قلبم بره جایی وابسته شم
دله من تنگ شده باز بیا پیشه من
بیا بازم تو گوشم یه حرفی بزن*
دستمو با فاصله کمی کنار پام نگه داشتم و شونه راستمو ریز ریز به جلو حرکت دادم..
*بگو دوستم داری من که دوست دارم
بیا برگرد نزار بی تو جایی برم
بیا برگرد دله من برات پر زده
بیا تنها نرو وای چه بده *
این پا و اون پا، به سمت چپ و راست خودمو کمی تکون دادم و شونه هامو همراهش تکون دادم و موقع چپ و راست شدن و تکون دادن شونه هام،کمی رو زانوهام خم شدم...
*بگو دوستم داری زل بزن تو چشم
بزار حرفه دلم رو دوباره بگم
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی *
یکی اینور،یکی اونور شونه هامو تکون دادم....
*بیا برگرد هنوزم دلم خونته
بیا برگرد یبار گوش به حرفم بده
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی *
دست چپمو کنار پام گذاشتم و دست راستمو بالا بردم و تکون دادم و همراه خواننده خوندم...نمیدونم چرا هرچی اهنگه،وصف حال منه!
*بیا بازم بیا دل ببازم بیا
بیا دنیام و با تو بسازم بیا
بیا دنیام شده باز تماشای تو
دله من تنگ شده واسه چشمای تو *
گهگاهی سپهر سرشو به سمت سولماز میچرخوند و با چشمای ریز پرسشگرانه نگاهش میکرد.ایندفعه برگشتم سمت سولماز که ببینم دارن چه نقشه ای میکشن که سولماز سریع رو به روم لبخند زد و سرشو به طرف سیاوش برگردوند...سپهر با لبخند کمرنگ نگاهم میکرد.دستاشو از هم باز کرده بود و بشکن میزد.حلقه باز شده دستاش باعث شده بود من داخلش قرار بگیرم و نردیک تر بهش باشم...
*دلم هر جا بری میره دنباله تو
بیا احساسه من قلبه من ماله تو
بیا تنهام نزار دیگه برگرد بیا
تو که میدونی پیشه همه قلبه ما*
تو یک حرکت ناگهانی دستم بالا رفت و من چرخیده شدم...
*بگو دوستم داری زل بزن تو چشم
بزار حرفه دلم رو دوباره بگم
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی*
نور چراغ ها کم و فضا تاریک شد...
*بیا برگرد هنوزم دلم خونته
بیا برگرد یبار گوش به حرفم بده
تو رو میخوام بیا تو هنوز عشقمی
بگو تنگه دلت واسه من یکمی *
بعد از رها کردن دستم و چند بار چرخیدن افتادم تو بغلش...اهنگ هم تموم شد...روم نشد سرمو بلند کنم و نگاهش کنم...حرکتش خیلی غیر منتظره بود!...خداروشکر که چراغا خاموش شد....اهنگ ملایمی پخش شد و عروس و داماد هم به وسط دعوت شدن!
*خدا بیتو بودم و سختی کشیدم
اما وقتی که صداتو شنیدم
اومدم زیر نم نم بارون تورو دیدم
توی خواب دلای شکسته
تو نگاهه یه آدم خسته
تورو دیدمو دل به تو بستم
آه ای خدا عاشقت هستم*
آروم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...چشماش برق میزد...برق عجیبی داشت...بدون اینکه چشم ازش بردارم تو چشماش زل زدم...
*یه دریا تو نگاهت هست
که من درگیر رویاشم
همینجوری نگاهم کن
میخوام درگیر تو باشم *
چشمام گرد شد.... تو اون تاریکی چندین بار و پشت سرهم،چشمامو باز و بسته کردم تا شاید خوب ببینم!
*یه دریا تو نگاهت هست
که من درگیر رویاشم
همین جوری نگاهم کن
میخوام درگیـــر تو باشم*
تنم یخ کرد...دستام سرد و بی حس شدن...دستام از رو سینه هاش به پایین سٌر خورد...نه اشتباه ندیدم...خودش بود...آرشام بود...آرشام زندی...دستاش دورم حلقه و فشرده شد...منو به خودش نزدیک کرد...قلبم شروع کرد به تپیدن...خودشو با قدرت به سینه ام میکوبید....هرآن احساس میکردم قلبم از دهنم داره در میاد...
آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
آرشام:سلام خانوم کوچولو!
چشمامو بستم...دوباره بغضم گرفت و مثل سیبی وسط گلوم گیر کرد...
آرشام:برای دومین بار میشه افتخار رقصیدن با بانوی زیبای مجلس نصیبم بشه؟
تنم لرزید...اون لحظه لال شده بودم! حرفی برای گفتن نداشتم.نمیتونستم لبامو از هم جدا کنم و بگم نه!
لرزش ریز بدنمو حس کرد و منو کمی بالا کشید و رو پاش گذاشت...بدون اینکه جوابی از من بشنوه خودشو با ملایمت تکون داد...اشک تو چشمام جمع شد...یک قطره اشک از چشمم رو گونه سر خورد...خوبه که ریمل ضد اب بود!...با انگشت شصت اشکمو پاک کرد و سرمو با دست به سینه ش فشرد...بوی سرد ادکلنش تو مشامم پیچید...مستم کرد...غرقم کرد...تو رویاهام فرو رفتم...تو خاطرات گذشته م...به یاد تمسخر و پوزخنداش...شیطنتاش و اصرار به پیاده روی باهاش...اخم کردناش...مهربونیاش...حمایت کردناش...همه و همه به یادم اومد...بغضم مثل شمعی اب شد و از بین رفت...ضربان قلبم کند شد و قلبم تو جاش آروم گرفت....ذهنم با خودش کنار اومد و خاطرات گذشته رو تبدیل کرد به سلول خاکستری!....خواستم ازش فاصله بگیرم و برم دستای تنومندش مانع شدن...کاری جز بی حرکت بودن و به تبعیت رقصیدن باهاش نداشتم...اما اون بود که میرقصید نه من!...به هیچ کس توجهی نکردم...به اینکه تو بغل پسر غریبَم و هزار چشم زوم کرده رو ما توجهی نکردم...که چه زوج مناسبی هستن!...به حضور بابا و مامان..میدونم که از جریان ما با خبر شدن! کار ملینا بود!...پس ترسی وجود نداره...به هیچ کس و هیچ چیزی فکر نکردم و سعی کردم آغوشش و دوباره تجربه کنم...یاد رقص سالسا تو اولین دیدار افتادم.......پسر مغرور خانواده زندی با غرور و کلی کلنجار با خودش بهم درخواست رقص داده بود....با گذشتن تصویری از اون شب لبخند رو لبام نشست...دستای آرشام سفت دورم حلقه شد و به کمرم فشاری اورد...این بار با تمام وجود بوی سرد ادکلنش رو که به گلوش زده بود حس کردم...دست نوازش آرشام رو کمرمُ حس کردم...بالاخره تونستم ببینمش و لمسش کنم...دستمو دور گردنش انداختم و سرمو همچنان به سینه ش تکیه دادم...
نفهمیدم کی اهنگ تموم شد اما با نورانی شدن فضا چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم پسری اتو کشیده و موقر بود که با کنجکاوی درونی به اطرافش نگاه میکرد...آیدین بود...
ادامه دارد...