بهار زندگی30
وقتی مسائل کوچک و پیش پا افتاده ، همزمان با دغدغه ها و بدبختی های اصلی زندگی برات پیش بیاد ، ناخودآگاه اندازه این این حواشی کوچک اونقدر تو ذهنت بزرگ می شه که گاه حتی از اون مشکل اصلی زندگیت هم بزرگتر و با اهمیت تر جلوه می کنه و تو رو به سمت بدبختی و ناتوانی هر چه بیشتر سوق می ده .
درست مثل حکایت من که در اوج بدبختی و استیصالی که در رابطه ام با کسرا دچارش شده بودم ، حالا سر و کله پرهام هم مجددا پیدا شده بود و مثل همون حواشی کوچک زندگیم ، اندک توان و انرژی باقیمانده ام رو به سمت قهقرا می برد .
فردای اون شب کذایی ، وقتی ذهنم به اندازه کافی از اتفاقات پیش افتاده قبلی به هم ریخته و عصبی بود ، دو سه تا پیامک از جانب پرهام به دستم رسید مبنی بر خبر بازگشتش و درخواست جواب نهایی من و همینطور لزوم بر گذاشتن یک قرار ملاقات که البته چون به هیچ کدومشون جواب ندادم ؛ سر ظهری خودش زنگ زد و منم مجبور شدم که جوابش رو بدم . صداش وقتی تو گوشم پیچید ، بی دلیل لرز به تنم افتاد :
- نمی پرسم چرا جواب نمی دی ، چون مشخصه که عقل تو کله ات نداری .
مثل خودش محکم و بی مکث گفتم :
- جواب نمی دم چون قبلا جوابمو بهت دادم !
سریع گفت :
- باید ببینمت !
یکباره تمام انرژیم تحلیل رفت و با ته مانده صدام نالیدم :
- دست از سرم بردار پرهام . من واقعا این روزها حالم خوب نیست !
چه امید عبثی بود اگه فکر می کردم پرهام ذره ای احساسات منو درک خواهد کرد :
- تازه برگشتم و کارای زیادی قبل از رفتن دارم که انجام بدم . ولی شاید جمعه بتونیم همو ببینم !
ناخودآگاه چشام بسته شد و با بدبختی و تنهایی که تو صدام بیداد می کرد ، آهسته گفتم :
- چرا اینقدر منو آزار می دی ؟ چه کارت کردم که کینه ام رو از دلت پاک نمی کنی ؟
مکث کردم و منتظر شدم طبق معمول با کنایه و پرخاش چیزی بارم کنه . اما جز سکوت چیزی نصیبم نشد . روزنه امید تو دلم جوانه زد . امید به اینکه شاید پرهام هم دلی داشته باشه که با التماس من به رحم بیاد . ادامه دادم :
- تو از من متنفری . من اینو می فهمم اما نمی فهمم چرا ؟ فقط بگو چه کار کنم منو ببخشی پرهام ؟
بغض کردم. سکوت پرهام به طرز عجیبی ، غریب بود ! انگار که اصلا پرهام پشت خط نبود . یکی دیگه بود . شاید هم هیچ کس نبود ؟!!!
- من ازت متنفر نیستم پرهام . دوست ندارم تو هم ازم متنفر باشی . می فهمی ؟
اما پرهام باز چیزی نگفت . دیگه مطمئن شده بودم که تماس قطع شده . بغضمو فرو خوردم و آهی از سینه کشیدم و بعد بی اختیار پشت خطی که می دونستم کسی اونورش نیست ، زمزمه کردم :
- کاش می گفتی چه کار کنم تا آروم بگیری .
و اومدم تلفن رو از کنار گوشم پایین بیارم که صدای پرهام غافلگیرم کرد :
- با من بیا .
نفسم تو سینه حبس شد . اونقدر شوکه شده بودم که صدام در نمی اومد . تو همون حال باز پرهام گفت :
- منتظر تماسم برای هماهنگی قرارمون باش .
و بعد از مکثی کوتاه "خداحافظ" ی گفت و تماس قطع شد . یه پوزخند بزرگ رو لبم نشست . تو دلم ، به خودم و افکار ناشیانه و خامی که فکر می کرد ممکنه روزی این مخلوق خدا دلش تو سینه برای مظلومیت کسی به رحم بیاد ، خندیدم ! پرهام شبیه هیچ مخلوق دیگه ای نبود !
بعد از ظهر اون روز بی اندازه کسل و بی حوصله بودم . توی یه حالت رخوت و سستی بدی فرو رفته بودم که دست و دلم به انجام هیچ کاری نمی رفت . نه حوصله درس خوندن داشتم و نه انجام کار متفرقه دیگه ای که تفریح به حساب بیاد . غروب که به بهانه استراحت از اتاقم بیرون زدم و پیش خانوم جون نشستم ، اون هم متوجه کسالت و روحیه خرابم شد که پیشنهاد داد یه تماس با انگلیس بگیرم و با بابا و مامان صحبت کنم . فکر خوبی بود و با روی باز استقبال کردم اما وقتی نتونستم پیداشون کنم و باهاشون حرف بزنم بدتر از قبل دمق شدم و کسالتم اوج گرفت .
اون شب حتی سر و کله کسرا هم پیدا نمی شد که لااقل با دو تا اخم و چهار تا تیکه رد و بدل کردن و خلاصه یه کل کل و دعوا ، از روزمرگی اون روز رها بشم !
بالاخره بعد از یکی دو ساعت ول گشتن ، برای حفظ ظاهر هم که شده دفتر و کتابام رو از اتاق به سالن منتقل کردم که مثلا هم خانوم جون تنها نباشه هم من به درسم برسم . با این حال نمی تونم انکار کنم که هر لحظه بیشتر از لحظه قبل انتظار بازگشت کسرا رو می کشیدم . اونم بدون اینکه دلیل موجهی برای خودم داشته باشم !
ساعت حوالی 7 بود که تلفن خونه زنگ خورد . با دیدن شماره همراه کسرا خواستم گوشی رو بدم دست خانوم جون تا خودش جواب بده که فهمیدم خانوم جون رفته دستشویی ! مردد بین جواب دادن و ندادن بودم که انگشت شسصتم خود به خود دگمه برقرای ارتباط رو فشار داد :
- بله ؟
کسرا با شنیدن صدام لحظه ای مکث کرد اما بعد خیلی خونسرد گفت :
- سلام مرضیه خانوم . خوبید ؟
یعنی صدامو نشناخته بود ؟
- علیک سلام و محض اطلاع من بهارم نه مرضیه خانوم !
با همون صدای خشک و غیر منعطف باز گفت :
- مرسی . زنگ زدم بگم برای شام خونه نیستم . لطفا به خانوم جون بگید منتظرم نباشه .
پوزخند زدم . حاضر بودم قسم بخورم که پریسا کنارش نشسته بود . سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و لحن صدام عصبانیت و حرص درونم رو نشون نده :
- به خانوم جون می گم . کاری نداری ؟
- در ضمن ممنون می شم تا وقتی برگردم پیشش بمونید .
آخرش نتونستم طاقت بیارم و با حرص گفتم :
- امر دیگه ؟
و اون با همون خونسردی اعصاب خورد کنش جواب داد:
- امر دیگه ای نیست . مواظب خودتون باشید تا برگردم !
و بلافاصله تلفن رو قطع کرد . تا اومدم چند تا فحش درست و حسابی نثارش کنم خانوم جون از دستشویی اومد بیرون و ازم پرسید کی تماس گرفته . منم ناچار فحشهامو تو دلم نگه داشتم تا به وقت مناسبش نه توی دلم که تو روی کسرا بهش بگم .
اون شب هم من هم خانوم جون زود به رختخواب رفتیم . کسرا هنوز نیومده بود و شاید این همون علتی بود که نمی ذاشت خواب به چشمام راه پیدا کنه . داشتم از حرص و حسادت می ترکیدم .
من دیروز داشتم می رفتم با دوستام کمی خوش بگذرونم اونطور جلومو گرفت و خوشی رو به کامم زهر کرد . حالا امروز خودش خوش و خرم رفته با نامزدش گردش ! یکباره با این فکر عصبانیت هم به حس های منفی ام اضافه شد و پر رنگ تر از قبلی ها وجودمو در کام خودش گرفت . هیچ نمی فهمیدم چطور می شه که همیشه خواسته های اون تحقق پیدا می کنه و علی رغم تلاش من برای در آوردن حرصش باز اون بیشتر از من تو این زمینه موفقه !
با ناراحتی پوفی کردم و تو جام غلط زدم و پشت به در اتاق خوابیدم . فردا باید هر جور شده به بهانه ای از این خونه در بیام . وانمود می کنم که با مهران قرار دارم ! یه طوری که کسرا هم بفهمه و حسابی حرص بخوره ! می تونم به خانوم جون بگم . حتما به گوشش می رسونه . اگه نرسونه چی ؟ مهم نیست اصلا وقتی برگشتم خونه و ازم پرسید کجا بودی ، صاف تو چشاش زل می زنم و می گم که با مهران بیرون بودم ! تازه سعید و تقی و نقی هم بودن ! از تصور قیافه خشمگین کسرا لبخند رو لبام نشست . و پی بردم که خیلی آدم عقده ای و روانی ای هستم !
آخرش اونقدر بیدار موندم و غلط زدم و حرص خوردم تا بالاخره صدای در ورودی به گوشم خورد . بلافاصله دوباره تو جام غلط زدم و رو به در اتاق دراز کشیدم . داشتم فکر می کردم اینطور بهتر می تونم صداها رو دنبال کنم که ناگهان در اتاق باز شد و نور ضعیفی از تک لامپ روشن راهرو به درون اتاق تابید . سریع چشام رو هم فشردم و سعی کردم ریتم نفسهامو منظم کنم . صدای قدمهای کسرا که وارد اتاق شد رو شنیدم . داشت به سمت تختم می اومد و من حس می کردم دیگه بیشتر از این نمی تونم نقش یه آدم خواب رو بازی کنم . و یه حس سرکش در درونم داشت وادارم می کرد چشامو باز کنم و پقی بزنم زیر خنده !
تو همین افکار بودم که چیزی سرد روی گونه ام حس کردم . قلبم برای لحظه ای ایستاد و نفسم قطع شد . با نوک انگشتش دو سه تا تار موی روی گونه ام رو کنار زد و بعد پشت انگشتش رو آرام روی صورتم کشید . چند لحظه ای این کار رو تکرار کرد و بعد از اتاق بیرون رفت . تا ده دقیقه بعد نه جرات داشتم چشمامو باز کنم و نه دلم می خواست از اون خلسه خوبی که از نوازشش در من ایجاد شده بود بیرون بیام . ببین چطور با یه نوازش جزئی تمام عصبانیتم فروکش کرد !
ادامه دارد ...
درست مثل حکایت من که در اوج بدبختی و استیصالی که در رابطه ام با کسرا دچارش شده بودم ، حالا سر و کله پرهام هم مجددا پیدا شده بود و مثل همون حواشی کوچک زندگیم ، اندک توان و انرژی باقیمانده ام رو به سمت قهقرا می برد .
فردای اون شب کذایی ، وقتی ذهنم به اندازه کافی از اتفاقات پیش افتاده قبلی به هم ریخته و عصبی بود ، دو سه تا پیامک از جانب پرهام به دستم رسید مبنی بر خبر بازگشتش و درخواست جواب نهایی من و همینطور لزوم بر گذاشتن یک قرار ملاقات که البته چون به هیچ کدومشون جواب ندادم ؛ سر ظهری خودش زنگ زد و منم مجبور شدم که جوابش رو بدم . صداش وقتی تو گوشم پیچید ، بی دلیل لرز به تنم افتاد :
- نمی پرسم چرا جواب نمی دی ، چون مشخصه که عقل تو کله ات نداری .
مثل خودش محکم و بی مکث گفتم :
- جواب نمی دم چون قبلا جوابمو بهت دادم !
سریع گفت :
- باید ببینمت !
یکباره تمام انرژیم تحلیل رفت و با ته مانده صدام نالیدم :
- دست از سرم بردار پرهام . من واقعا این روزها حالم خوب نیست !
چه امید عبثی بود اگه فکر می کردم پرهام ذره ای احساسات منو درک خواهد کرد :
- تازه برگشتم و کارای زیادی قبل از رفتن دارم که انجام بدم . ولی شاید جمعه بتونیم همو ببینم !
ناخودآگاه چشام بسته شد و با بدبختی و تنهایی که تو صدام بیداد می کرد ، آهسته گفتم :
- چرا اینقدر منو آزار می دی ؟ چه کارت کردم که کینه ام رو از دلت پاک نمی کنی ؟
مکث کردم و منتظر شدم طبق معمول با کنایه و پرخاش چیزی بارم کنه . اما جز سکوت چیزی نصیبم نشد . روزنه امید تو دلم جوانه زد . امید به اینکه شاید پرهام هم دلی داشته باشه که با التماس من به رحم بیاد . ادامه دادم :
- تو از من متنفری . من اینو می فهمم اما نمی فهمم چرا ؟ فقط بگو چه کار کنم منو ببخشی پرهام ؟
بغض کردم. سکوت پرهام به طرز عجیبی ، غریب بود ! انگار که اصلا پرهام پشت خط نبود . یکی دیگه بود . شاید هم هیچ کس نبود ؟!!!
- من ازت متنفر نیستم پرهام . دوست ندارم تو هم ازم متنفر باشی . می فهمی ؟
اما پرهام باز چیزی نگفت . دیگه مطمئن شده بودم که تماس قطع شده . بغضمو فرو خوردم و آهی از سینه کشیدم و بعد بی اختیار پشت خطی که می دونستم کسی اونورش نیست ، زمزمه کردم :
- کاش می گفتی چه کار کنم تا آروم بگیری .
و اومدم تلفن رو از کنار گوشم پایین بیارم که صدای پرهام غافلگیرم کرد :
- با من بیا .
نفسم تو سینه حبس شد . اونقدر شوکه شده بودم که صدام در نمی اومد . تو همون حال باز پرهام گفت :
- منتظر تماسم برای هماهنگی قرارمون باش .
و بعد از مکثی کوتاه "خداحافظ" ی گفت و تماس قطع شد . یه پوزخند بزرگ رو لبم نشست . تو دلم ، به خودم و افکار ناشیانه و خامی که فکر می کرد ممکنه روزی این مخلوق خدا دلش تو سینه برای مظلومیت کسی به رحم بیاد ، خندیدم ! پرهام شبیه هیچ مخلوق دیگه ای نبود !
بعد از ظهر اون روز بی اندازه کسل و بی حوصله بودم . توی یه حالت رخوت و سستی بدی فرو رفته بودم که دست و دلم به انجام هیچ کاری نمی رفت . نه حوصله درس خوندن داشتم و نه انجام کار متفرقه دیگه ای که تفریح به حساب بیاد . غروب که به بهانه استراحت از اتاقم بیرون زدم و پیش خانوم جون نشستم ، اون هم متوجه کسالت و روحیه خرابم شد که پیشنهاد داد یه تماس با انگلیس بگیرم و با بابا و مامان صحبت کنم . فکر خوبی بود و با روی باز استقبال کردم اما وقتی نتونستم پیداشون کنم و باهاشون حرف بزنم بدتر از قبل دمق شدم و کسالتم اوج گرفت .
اون شب حتی سر و کله کسرا هم پیدا نمی شد که لااقل با دو تا اخم و چهار تا تیکه رد و بدل کردن و خلاصه یه کل کل و دعوا ، از روزمرگی اون روز رها بشم !
بالاخره بعد از یکی دو ساعت ول گشتن ، برای حفظ ظاهر هم که شده دفتر و کتابام رو از اتاق به سالن منتقل کردم که مثلا هم خانوم جون تنها نباشه هم من به درسم برسم . با این حال نمی تونم انکار کنم که هر لحظه بیشتر از لحظه قبل انتظار بازگشت کسرا رو می کشیدم . اونم بدون اینکه دلیل موجهی برای خودم داشته باشم !
ساعت حوالی 7 بود که تلفن خونه زنگ خورد . با دیدن شماره همراه کسرا خواستم گوشی رو بدم دست خانوم جون تا خودش جواب بده که فهمیدم خانوم جون رفته دستشویی ! مردد بین جواب دادن و ندادن بودم که انگشت شسصتم خود به خود دگمه برقرای ارتباط رو فشار داد :
- بله ؟
کسرا با شنیدن صدام لحظه ای مکث کرد اما بعد خیلی خونسرد گفت :
- سلام مرضیه خانوم . خوبید ؟
یعنی صدامو نشناخته بود ؟
- علیک سلام و محض اطلاع من بهارم نه مرضیه خانوم !
با همون صدای خشک و غیر منعطف باز گفت :
- مرسی . زنگ زدم بگم برای شام خونه نیستم . لطفا به خانوم جون بگید منتظرم نباشه .
پوزخند زدم . حاضر بودم قسم بخورم که پریسا کنارش نشسته بود . سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و لحن صدام عصبانیت و حرص درونم رو نشون نده :
- به خانوم جون می گم . کاری نداری ؟
- در ضمن ممنون می شم تا وقتی برگردم پیشش بمونید .
آخرش نتونستم طاقت بیارم و با حرص گفتم :
- امر دیگه ؟
و اون با همون خونسردی اعصاب خورد کنش جواب داد:
- امر دیگه ای نیست . مواظب خودتون باشید تا برگردم !
و بلافاصله تلفن رو قطع کرد . تا اومدم چند تا فحش درست و حسابی نثارش کنم خانوم جون از دستشویی اومد بیرون و ازم پرسید کی تماس گرفته . منم ناچار فحشهامو تو دلم نگه داشتم تا به وقت مناسبش نه توی دلم که تو روی کسرا بهش بگم .
اون شب هم من هم خانوم جون زود به رختخواب رفتیم . کسرا هنوز نیومده بود و شاید این همون علتی بود که نمی ذاشت خواب به چشمام راه پیدا کنه . داشتم از حرص و حسادت می ترکیدم .
من دیروز داشتم می رفتم با دوستام کمی خوش بگذرونم اونطور جلومو گرفت و خوشی رو به کامم زهر کرد . حالا امروز خودش خوش و خرم رفته با نامزدش گردش ! یکباره با این فکر عصبانیت هم به حس های منفی ام اضافه شد و پر رنگ تر از قبلی ها وجودمو در کام خودش گرفت . هیچ نمی فهمیدم چطور می شه که همیشه خواسته های اون تحقق پیدا می کنه و علی رغم تلاش من برای در آوردن حرصش باز اون بیشتر از من تو این زمینه موفقه !
با ناراحتی پوفی کردم و تو جام غلط زدم و پشت به در اتاق خوابیدم . فردا باید هر جور شده به بهانه ای از این خونه در بیام . وانمود می کنم که با مهران قرار دارم ! یه طوری که کسرا هم بفهمه و حسابی حرص بخوره ! می تونم به خانوم جون بگم . حتما به گوشش می رسونه . اگه نرسونه چی ؟ مهم نیست اصلا وقتی برگشتم خونه و ازم پرسید کجا بودی ، صاف تو چشاش زل می زنم و می گم که با مهران بیرون بودم ! تازه سعید و تقی و نقی هم بودن ! از تصور قیافه خشمگین کسرا لبخند رو لبام نشست . و پی بردم که خیلی آدم عقده ای و روانی ای هستم !
آخرش اونقدر بیدار موندم و غلط زدم و حرص خوردم تا بالاخره صدای در ورودی به گوشم خورد . بلافاصله دوباره تو جام غلط زدم و رو به در اتاق دراز کشیدم . داشتم فکر می کردم اینطور بهتر می تونم صداها رو دنبال کنم که ناگهان در اتاق باز شد و نور ضعیفی از تک لامپ روشن راهرو به درون اتاق تابید . سریع چشام رو هم فشردم و سعی کردم ریتم نفسهامو منظم کنم . صدای قدمهای کسرا که وارد اتاق شد رو شنیدم . داشت به سمت تختم می اومد و من حس می کردم دیگه بیشتر از این نمی تونم نقش یه آدم خواب رو بازی کنم . و یه حس سرکش در درونم داشت وادارم می کرد چشامو باز کنم و پقی بزنم زیر خنده !
تو همین افکار بودم که چیزی سرد روی گونه ام حس کردم . قلبم برای لحظه ای ایستاد و نفسم قطع شد . با نوک انگشتش دو سه تا تار موی روی گونه ام رو کنار زد و بعد پشت انگشتش رو آرام روی صورتم کشید . چند لحظه ای این کار رو تکرار کرد و بعد از اتاق بیرون رفت . تا ده دقیقه بعد نه جرات داشتم چشمامو باز کنم و نه دلم می خواست از اون خلسه خوبی که از نوازشش در من ایجاد شده بود بیرون بیام . ببین چطور با یه نوازش جزئی تمام عصبانیتم فروکش کرد !
ادامه دارد ...
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۴ ساعت 13:36 توسط ♥♥♥مینا♥♥♥
|