گیج و خواب آلود از رختخواب دراومدم و به هوای دستشویی از اتاق بیرون رفتم که با شنیدن صدای گفتگویی نه چندان آرام ناخودآگاه قدمهام از دستشویی به سمت آشپرخانه کج شد :

- بخوای حرکت دیشبت رو تکرار کنی ، همین امروز دست بهار رو می گیرم و می ریم خونه بهناز ، تا وقتی سروناز از سفر برگرده !

با تعجب از شنیدن صدای عصبانی خانوم جون قدم دیگه ای برداشته و کنار در آشپزخانه طوری که دیده نشم سنگر گرفتم . کسرا گفت :

- سر چی داری با من بحث می کنی خانوم جون ؟ بهار زنمه و اختیارشو دارم ، هر طور بخوام باهاش رفتار می کنم و کسی هم نمی تونه جلومو بگیره ! موضوع خیلی روشنه !

- پاتو از گلیمت درازتر نکن کسرا ! نمی خوام تو روت بایستم . اما اگه لازم شد این کارو می کنم .

- داری منو تهدید می کنی ؟ می خوای منو بترسونی ؟

- دارم روشنت می کنم عزیزم . می خوام کمکت می کنم !

کسرا رنجور و کلافه گفت :

- کمکِ چی ؟ تو که داری نابودم میکنی .

خانوم جون ملایم تر از قبل جواب داد :

- می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیای . چشاتو باز کنی و اونچه رو که واقعا می خوای بدست بیاری . دارم سعی می کنم از این برزخ نجات پیدا کنی کسرا . اینو بفهم .

صدای مشت خوردن روی میز اومد و بعد کسرا که عصبانی گفت :

- چی رو بفهمم خانوم جون ؟ که بهار زنمه اما نمی تونم داشته باشمش ؟

- که پریسا قراره زنت باشه و بهار رو نمی تونی داشته باشی چون باید ولش کنی بره پی سرنوشتش ! حالا فهمیدی ؟
قلبم برای یک آن ایستاد . کلام خانوم جون خیلی واضح حقیقت تلخی رو که من و شاید کسرا داشتیم ازش فرار می کردیم رو مثل پتک تو سرمون کوبید .

تا چند لحظه صدایی از کسی بلند نشد . من هم تاب قدم برداشتن نداشتم و تمام بدنم یخ کرده بود . همه اون حس خوبی که از دیشب تا خود صبح بواسطه آغوش کسرا در من جمع شده بود یکباره پرید و سرمایی وحشتناک وجودمو پر کرد .

بعد از دقایقی کسرا در هم شکسته و تلخ گفت :

- بذار آمادگیشو پیدا کنم . بهم مهلت بده تا بتونم ازش جدا بشم . فقط .... فقط تا اون موقع بذار حس کنم تمام و کمال مال منه . بذار ...

صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک همزمان با نوای خانوم جون صحبت کسرا رو قطع کرد :

- نمی ذارم ! اون هیچ وقت تمام و کمال مال تو نبوده و قرار نیست باشه ! اجازه نمی دم بیشتر از این بازیش بدی .
بعد صدای قدمهایی که حدس می زدم از آن خانوم جون باشه شنیده شد . صدا هر لحظه نزدیک تر می شد و من باید می رفتم. پاهای خشک شده امو حرکت دادم تا قبل از دیده شدن وارد اتاقم بشم . اما لحظه آخر شنیدم که خانوم جون گفت :

- برو پی سرنوشتت کسرا ، بذار اون هم به کسی که لیاقتشو داره برسه .


در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم . دلم گرفت . از اینکه حتی برای یکبار هم که شده در کشمکش این تردید و دودلی های کسرا من انتخاب اول نبودم . من از اول این بازی تا انتهایی که نمی دونم کجاست ، نقش یک بازنده رو بازی می کنم . کسرا حتی در اوج خواستن من هم، پریسا رو انتخاب می کنه ! چیزی که قبلا بهم گفت و من باز داشتم فراموش می کردم . در حقیقت اون اصلا تردیدی تو انتخابش نداشت ! اون همیشه و همیشه پریسا رو واسه آینده اش می خواسته و من تنها یه انحراف بودم تو مسیرش . یه مانع برای رسیدن به اونچه که می خواد . چقدر این جمله ها آشنان . انگار همین دیروز بود که جلوم ایستاد و همه اینها رو بهم گفت . خدایا من چرا اینقدر بدبختم ؟ چرا ؟


بدبختی باز مثل یه آوار روی سرم خراب شد . دلم حتی یه ثانیه دیگه اینجا بودن رو نمی خواست . کاش می شد برمی گشتم خونه بهناز .... بهناز خواهرم ... چقدر دلم براش تنگ شده . اصلا ... اصلا چرا نمی اومد اینجا بهم سر بزنه ؟
اون روز بهناز با تلفن من و البته برای عیادت خانوم جون بهمون سر زد . اگرچه هوا به شدت سرد و آسمون کیپ تا کیپ ابری بود و طبق پیش بینی هواشناسی امشب بارش برف رو پیش رو داشتیم ؛ با این حال با شنیدن صدای مغموم و گرفته ام علی رغم سختی رفت و آمد حوالی ساعت 4 بعد از ظهر پیداش شد . نمی دونم خانوم جون دلتنگی توی چشام و هوایی شدنم رو برای رفتن دید یا خیلی اتفاقی بود که یه جا وسط صحبت با بهناز گفت :

- بهناز جان من شرمنده روی شما و بهار هستم . می دونم حسابی وبال گردن بهار شدم اما میخوام اجازه شو بگیرم تا اواسط هفته آینده که سروناز اینا برمیگردن پیشم بمونه . البته اگه خودش دوست داره و مانعی نمی بینه . راستش هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر جون دوست باشم . اما اواسط دیشب که یهو حالم بد شد و چشم باز کردم دیدم کسی دور و برم نیست ، خیلی ترسیدم . آخه کسرا هر شب همینجا پیشم رختخواب پهن می کنه و می خوابه اما نمی دونم دیشب چی شده !! که تو اتاق خوابیده بود . خلاصه با این اتفاق فهمیدم هنوزم از مرگ می ترسم و حالا حالاها نمی خوام دست از دنیا بکشم . این روزها هم یه کم عصبیم . پیش اومده یه دفعه دچار حمله بشم . اگه قبلش به خواست خود کسرا بوده اما حالا واقعا خودم احساس نیاز می کنم یکی مدام پیشم باشه .


با شنیدن بد شدن حال خانوم جون اگه هم تردیدی داشتم واسه رفتن همه اش دود شد و رفت هوا . انگار تازه یادم
افتاد که اینجا اومدنم نه به خاطر کسرا که به خاطر خانوم جون بوده و حتی اگه چشم دیدن کسرا رو هم نداشته باشم هرگز نمی تونم خانوم جونو با این حالش رها کنم . از خودم به خاطر این خودبینی و فراموشی بدم اومد . شاید هم بی تقصیر بودم . وجود کسرا مثل یک مغناطیس قوی تمام فکر و ذهنم رو به سمت خودش می کشید و نمی ذاشت به ارزشها و دارایی های دیگه زندگیم فکر کنم و از داشتنشون لذت ببرم .


با این فکر تصمیم گرفتم یه بار دیگه قوی باشم . همونطور که این مدت اخیر بودم . در واقع چیزی هم تغییر نکرده بود . اگه اتفاق دیشب رو فاکتور می گرفتیم رفتار این مدت من بد نبوده و می شه گفت لااقل در ظاهر نسبت بهش بی تفاوت بودم ! دیشب هم بی شک یک استثنا بود . در واقع غافلگیرم کرد ! از فکر دیشب بی اختیار لبخند به لبم اومد که سریع یک فحش درست و حسابی به خودم دادم و لبخندم رو خوردم . دیگه حتی توی خلوتت هم نباید به کسرا فکر کنی . کسرا برای تو تمام شد . همین الان ! ناراحتی و غمباد گرفتگی هم نداریم .محکم ، سرسخت و البته عادی رفتار کن . اون باید بفهمه که رفتارهاش هیچ تاثیری در تو نداره . اوکی ؟ ...سرمو در تایید فرمایشات خودم تکون دادم که باز صدای توی سرم گفت : کله برای من تکون نده ! پاشو برو بشین سر درست . ناسلامتی چند روز دیگه امتحاناتت شروع می شه ها !

اوف خدایا چی می شد امتحانهای زندگیم رو مصادف نمی کردی با امتحانهای دانشگام ؟ نمی شد کمی این ورتر یا اونورتر می کردی ، من دو تا بدبختی رو با هم متحمل نشم ؟! اون صدای موذی توی کله ام فریاد کشید : گفتم پاشو برو بشین سر درست غر زدن هم ممنوع !. جواب دادم : باشه باشه . چرا داد می زنی ؟ آرومتر بگی هم می شنوم ! اون صدای موذی اومد چیزی بگه که یکی محکم زدم پس کله ام تا خفه شه . پناه بر خدا دارم دیوانه می شم .
بالاخره با هر جون کندنی بود خودمو مجبور کردم بشینم پای درس و بعد از یکی دو ساعت در کمال ناباوری چنان غرق درست شدم که انگار تنها مساله مهم و حیاتی زندگیم همین بوده و بس !




- چرا در می زنم جواب .... این چیه ؟

با تعجب سر از جزوه مدارهای الکتریکی بلنده کرده و به کسرا که بیهوا وارد اتاقم شده بود نگاه کردم . ابروهامو در هم کشیدم و گفتم :

- یه ندا بدی ، بعد وارد بشی بد نیست !

کسرا اما با اخمهایی در هم تر از من اشاره به صورتم کرد و بی توجه به کنایه من پرسید :

- از کی تا حالا عینک می زنی ؟

فهمیدم توجه اش به عینکم جلب شده !عینک رو از روی چشام در آوردم و کمی چشمم رو ماساژ دادم . اومدم دوباره عینک رو روی چشام بذارم که از دستم قاپیدش و رفت روی تخت نشست. دوباره پرسید :

- چند وقته ؟

صندلی چرخانم رو چرخوندم تا روبروش قرار بگیرم . سرش پایین بود و داشت با عینک بازی می کرد . شانه بالا دادم :

- دو سه ماه ...

نگاهم خیره به نقطه ای شد و ذهنم متمرکز ... یادم اومد ... بلافاصله ادامه دادم :

- از اولِ این ترم

سرشو بالا آورد و دقیق نگاهم کرد . لبهاشو باز کرد چیزی بگه که پشیمون شد و دوباره سرشو انداخت پایین . کمی گذشت اما کسرا تو حال و هوای خودش بود و حرف نمی زد . احساس کردم ناراحته . یعنی به خاطر بگومگوی صبحش با خانوم جونه ؟ شاید برای اینکه خانوم جون بهش گفت دست از سر من برداره ؟ یعنی ... خدا لعنتت کنه بهار . باز داری خر می شی ؟ سرمو چند بار باشدت تکون دادم تا از دست افکار مزاحم خلاص شم .
بالاخره بعد از دو سه دقیقه که در سکوت سپری شده بود ، گفتم :

- می شه عینکم رو بدی ؟ درس دارم !

سرشو آورد بالا . چند ثانیه باز بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت :

- پاشو بریم شام بخوریم .

شام ؟ انگار با شنیدنش یکهو کل شکمم طلب غذا کرد . ولی خوب من قرار نبود خیلی با کسرا دمخور بشم . می تونم درسامو بخورم به جای شام ! چطوره ؟....
از تصور شکم خالی تا آخر شب انرژیم از بین رفت . با بی حالی گفتم :

- فعلا گرسنه ام نیست ...

بعد نگاهم رفت پی جزوه ام و با یادآوری مبحث سختی که در حال سرو کله زدن باهاش بودم ، آهی کشیده و ادامه دادم :

- باید اول این قسمت رو تموم کنم و گرنه ذهنم آزاد نمی شه .

کسرا سرشو تکون داد و پرسید :

- چی می خونی ؟

صورتم چین خورد :

- مدارهای الکتریکی .

لبخندی کم رنگی رو لبش نشست :

- معلومه خیلی هم بهش علاقه داری !

با اکراه سر تکون دادم :

- اوهوم خیلی !

و توی دلم ادامه دادم خصوصا به استادش که نقش بسزایی رو در هر چه بیشتر علاقمند تر کردن من به این درس ایفا کرد ! خنده کسرا بزرگتر شد با این حال از چشماش می خوندم خیلی سرحال نیست .

- کتابتو بده یه نگاه بندازم .

خودکاری که توی دستم بود رو به دهن گرفتم و کتاب رو از روی میز برداشته و به دستش دادم . چند صفحه رو برگ زد و سرسری نگاه کرد و بعد گفت :

- خیلی یادم نیست اما شاید اگه یه نگاه بندازم بتونم یه سری از اشکالاتت رو برطرف کنم .

ته خودکار رو با دندانهام فشار دادم و با اعتماد به نفس جواب دادم :

- اشکال ندارم !

سرشو تکون داد :

- کاملا مشخصه !

خودکار رو از دهنم در آوردم و لای موهام فرو کرده و کف سرم رو خاروندم . پس این روسری من چرا سرم نیست ؟ اه ... اصلا از اول هم ایده روسری گذاشتن جلوی کسرا مسخره بود . این مرد که واسه آدم حریم خصوصی باقی نمی ذاره ؟ با کلافگی گفتم:

- منظورم اینه که خودم از پسش برمی آم .

البته واقعا مطمئن نبودم . درس به شدت مزخرفی بود .

- دیگه تو کدوم درسا مشکل داری ؟

- هیچ کدوم !

از حاضر جوابیم خنده اش گرفت . اگرچه سعی کرد بروز نده .

- از امشب یه برنامه فشرده درسی باهم می ذاریم . تو درسهایی که بتونم کمکت می کنم بقیه رو هم پیشنهاد می کنم از دوستات که ترم پیش اون واحدها رو پاس کردن کمک بگیری . نمی خوام اینجا موندنت باعث بشه امتحاناتت رو خوب پاس نکنی . الان هم پاشو بریم شام . برنامه درسی بمونه واسه بعد از شام !

بی توجه به صحبتش صندلی رو چرخوندم و پشت بهش قرار گرفتم .

- گفتم که گرسنه ام نیست . باید این فصل رو تا آخر امشب تموم کنم . تو برو !

و با گذاشتن دوباره خودکار توی دهنم ، نگاهمو با دقت به جزوه پیش روم دوختم . از صدای قدمهاش فهمیدم بلند شده و داره به سمتم می آد . اهمیتی ندادم و سرم رو کماکان پایین نگه داشتم . کنارم که رسید عینک رو روی میز رها کرد . بعد یکهو صندلیم با شتاب چرخید . ای لعنت به این صندلیهای چرخان ! دستش رو روی دو دسته صندلی گذاشت و به سمتم خم شد . اونقدر که صورتش توی یک میلی متری نوک خودکار توی دهنم قرار گرفت . بواسطه تکیه گاه بلند صندلی حتی نمی تونستم عقب برم . شمرده و آمرانه گفت :

- اینقدر ... با من ... کل کل ... نکن . خوب ؟

جوابی ندادم . چشامون به هم دوخته شد تا وقتی خودش فاصله گرفت و صاف ایستاد . خودکار رو محکم از دهانم بیرون کشید و گفت :

- آفرین دختر خوب . بعدشم کاربرد این خودکار بدبخت چیه ؟ جویده شدن یا خاروندن کف سر ؟

و سپس در حالی که خودکار رو روی میز می گذاشت با شماتت گفت :

- میکروب داره . دیگه توی دهنت نذار ... من می رم میزو آماده کنم . تو هم زود بیا .

اما هنوز قدمی به سمت در اتاق برنداشته ؛ در باز شد و خانوم جون با یک سینی غذا وارد اتاق شد . کسرا با تعجب به خانوم جون و سینی توی دستش نگاه کرد و گفت :

- این چیه خانوم جون ؟

خانوم جون خیلی آرام سینی رو روی قسمت خالی میز تحریرم قرار داد و گفت :

- شامِ بهار . گفتم حالا که مشغول درس خوندنه دیگه از پای درس بلندش نکنیم . بذار هر وقت خودش می خواد
غذاشو بخوره .

با لبخند گشادی که از ضایع شدن کسرا روی لبهام نشسته بود گفتم :

- مرسی خانوم جون . خیلی زحمت کشیدید .

کسرا اما یه نگاه عصبانی به من ، غذا و در انتها خانوم جون انداخت و خطاب به مادربزرگش گفت :

- می خواستم بیاد با ما شام بخوره . اینطوری یه کم به مغزش هم استراحت می ده .

- هر طور میل خودشه کسرا جان . اگه دوست داره ...

از هول اینکه کسرا حرفش رو به کرسی بنشونه کلام خانوم رو قطع کردم و با شتاب گفتم :

- اما من ترجیح می دم همینجا شام بخورم . مرسی خانوم جون که به فکرم بودید .

خانوم جون با مهر لبخندی به روم پاشید و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه از کسرا پرسید :

- راستی کسرا مناسبت اون جعبه شیرینی که خریدی چیه ؟

کسرا نگاه غضبناکش رو اول به خانوم جون و بعد من دوخت و در همون حین جواب داد :

- یه خبر خیلی خوب ! که ترجیح می دم همینجا بمونه !

به مغزش اشاره کرد و بعد هم با گامهایی محکم و حرص آلود اتاق رو ترک کرد . من و خانوم جون با بهت یه نگاه به هم انداختیم و بعد هر جفتمون زدیم زیر خنده . طفلکی کسرا .... مثلا می خواست حرصمون رو در بیاره ... اما حقیقتا در آوردن حرص کسرا خیلی لذت بخشه . خدایا همیشه از این شانسا نصیب ما بگردان ... آمین ... حالا ... حالا یعنی واقعا یه خبر خیلی خوب داشت ؟؟؟!!!!!!