رمان بهار زندگی28
گیج و خواب آلود از رختخواب دراومدم و به هوای دستشویی از اتاق بیرون رفتم
که با شنیدن صدای گفتگویی نه چندان آرام ناخودآگاه قدمهام از دستشویی به
سمت آشپرخانه کج شد :
- بخوای حرکت دیشبت رو تکرار کنی ، همین امروز دست بهار رو می گیرم و می ریم خونه بهناز ، تا وقتی سروناز از سفر برگرده !
با تعجب از شنیدن صدای عصبانی خانوم جون قدم دیگه ای برداشته و کنار در آشپزخانه طوری که دیده نشم سنگر گرفتم . کسرا گفت :
- سر چی داری با من بحث می کنی خانوم جون ؟ بهار زنمه و اختیارشو دارم ، هر
طور بخوام باهاش رفتار می کنم و کسی هم نمی تونه جلومو بگیره ! موضوع خیلی
روشنه !
- پاتو از گلیمت درازتر نکن کسرا ! نمی خوام تو روت بایستم . اما اگه لازم شد این کارو می کنم .
- داری منو تهدید می کنی ؟ می خوای منو بترسونی ؟
- دارم روشنت می کنم عزیزم . می خوام کمکت می کنم !
کسرا رنجور و کلافه گفت :
- کمکِ چی ؟ تو که داری نابودم میکنی .
خانوم جون ملایم تر از قبل جواب داد :
- می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیای . چشاتو باز کنی و اونچه رو که
واقعا می خوای بدست بیاری . دارم سعی می کنم از این برزخ نجات پیدا کنی
کسرا . اینو بفهم .
صدای مشت خوردن روی میز اومد و بعد کسرا که عصبانی گفت :
- چی رو بفهمم خانوم جون ؟ که بهار زنمه اما نمی تونم داشته باشمش ؟
- که پریسا قراره زنت باشه و بهار رو نمی تونی داشته باشی چون باید ولش کنی بره پی سرنوشتش ! حالا فهمیدی ؟
قلبم برای یک آن ایستاد . کلام خانوم جون خیلی واضح حقیقت تلخی رو که من و
شاید کسرا داشتیم ازش فرار می کردیم رو مثل پتک تو سرمون کوبید .
تا چند لحظه صدایی از کسی بلند نشد . من هم تاب قدم برداشتن نداشتم و تمام
بدنم یخ کرده بود . همه اون حس خوبی که از دیشب تا خود صبح بواسطه آغوش
کسرا در من جمع شده بود یکباره پرید و سرمایی وحشتناک وجودمو پر کرد .
بعد از دقایقی کسرا در هم شکسته و تلخ گفت :
- بذار آمادگیشو پیدا کنم . بهم مهلت بده تا بتونم ازش جدا بشم . فقط ....
فقط تا اون موقع بذار حس کنم تمام و کمال مال منه . بذار ...
صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک همزمان با نوای خانوم جون صحبت کسرا رو قطع کرد :
- نمی ذارم ! اون هیچ وقت تمام و کمال مال تو نبوده و قرار نیست باشه ! اجازه نمی دم بیشتر از این بازیش بدی .
بعد صدای قدمهایی که حدس می زدم از آن خانوم جون باشه شنیده شد . صدا هر
لحظه نزدیک تر می شد و من باید می رفتم. پاهای خشک شده امو حرکت دادم تا
قبل از دیده شدن وارد اتاقم بشم . اما لحظه آخر شنیدم که خانوم جون گفت :
- برو پی سرنوشتت کسرا ، بذار اون هم به کسی که لیاقتشو داره برسه .
در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم . دلم گرفت . از اینکه حتی برای یکبار هم
که شده در کشمکش این تردید و دودلی های کسرا من انتخاب اول نبودم . من از
اول این بازی تا انتهایی که نمی دونم کجاست ، نقش یک بازنده رو بازی می کنم
. کسرا حتی در اوج خواستن من هم، پریسا رو انتخاب می کنه ! چیزی که قبلا
بهم گفت و من باز داشتم فراموش می کردم . در حقیقت اون اصلا تردیدی تو
انتخابش نداشت ! اون همیشه و همیشه پریسا رو واسه آینده اش می خواسته و من
تنها یه انحراف بودم تو مسیرش . یه مانع برای رسیدن به اونچه که می خواد .
چقدر این جمله ها آشنان . انگار همین دیروز بود که جلوم ایستاد و همه اینها
رو بهم گفت . خدایا من چرا اینقدر بدبختم ؟ چرا ؟
بدبختی باز مثل یه آوار روی سرم خراب شد . دلم حتی یه ثانیه دیگه اینجا
بودن رو نمی خواست . کاش می شد برمی گشتم خونه بهناز .... بهناز خواهرم ...
چقدر دلم براش تنگ شده . اصلا ... اصلا چرا نمی اومد اینجا بهم سر بزنه ؟
اون روز بهناز با تلفن من و البته برای عیادت خانوم جون بهمون سر زد .
اگرچه هوا به شدت سرد و آسمون کیپ تا کیپ ابری بود و طبق پیش بینی هواشناسی
امشب بارش برف رو پیش رو داشتیم ؛ با این حال با شنیدن صدای مغموم و گرفته
ام علی رغم سختی رفت و آمد حوالی ساعت 4 بعد از ظهر پیداش شد . نمی دونم
خانوم جون دلتنگی توی چشام و هوایی شدنم رو برای رفتن دید یا خیلی اتفاقی
بود که یه جا وسط صحبت با بهناز گفت :
- بهناز جان من شرمنده روی شما و بهار هستم . می دونم حسابی وبال گردن بهار
شدم اما میخوام اجازه شو بگیرم تا اواسط هفته آینده که سروناز اینا
برمیگردن پیشم بمونه . البته اگه خودش دوست داره و مانعی نمی بینه . راستش
هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر جون دوست باشم . اما اواسط دیشب که یهو حالم
بد شد و چشم باز کردم دیدم کسی دور و برم نیست ، خیلی ترسیدم . آخه کسرا هر
شب همینجا پیشم رختخواب پهن می کنه و می خوابه اما نمی دونم دیشب چی شده
!! که تو اتاق خوابیده بود . خلاصه با این اتفاق فهمیدم هنوزم از مرگ می
ترسم و حالا حالاها نمی خوام دست از دنیا بکشم . این روزها هم یه کم عصبیم .
پیش اومده یه دفعه دچار حمله بشم . اگه قبلش به خواست خود کسرا بوده اما
حالا واقعا خودم احساس نیاز می کنم یکی مدام پیشم باشه .
با شنیدن بد شدن حال خانوم جون اگه هم تردیدی داشتم واسه رفتن همه اش دود شد و رفت هوا . انگار تازه یادم
افتاد که اینجا اومدنم نه به خاطر کسرا که به خاطر خانوم جون بوده و حتی
اگه چشم دیدن کسرا رو هم نداشته باشم هرگز نمی تونم خانوم جونو با این حالش
رها کنم . از خودم به خاطر این خودبینی و فراموشی بدم اومد . شاید هم بی
تقصیر بودم . وجود کسرا مثل یک مغناطیس قوی تمام فکر و ذهنم رو به سمت
خودش می کشید و نمی ذاشت به ارزشها و دارایی های دیگه زندگیم فکر کنم و از
داشتنشون لذت ببرم .
با این فکر تصمیم گرفتم یه بار دیگه قوی باشم . همونطور که این مدت اخیر
بودم . در واقع چیزی هم تغییر نکرده بود . اگه اتفاق دیشب رو فاکتور می
گرفتیم رفتار این مدت من بد نبوده و می شه گفت لااقل در ظاهر نسبت بهش بی
تفاوت بودم ! دیشب هم بی شک یک استثنا بود . در واقع غافلگیرم کرد ! از فکر
دیشب بی اختیار لبخند به لبم اومد که سریع یک فحش درست و حسابی به خودم
دادم و لبخندم رو خوردم . دیگه حتی توی خلوتت هم نباید به کسرا فکر کنی .
کسرا برای تو تمام شد . همین الان ! ناراحتی و غمباد گرفتگی هم نداریم
.محکم ، سرسخت و البته عادی رفتار کن . اون باید بفهمه که رفتارهاش هیچ
تاثیری در تو نداره . اوکی ؟ ...سرمو در تایید فرمایشات خودم تکون دادم که
باز صدای توی سرم گفت : کله برای من تکون نده ! پاشو برو بشین سر درست .
ناسلامتی چند روز دیگه امتحاناتت شروع می شه ها !
اوف خدایا چی می شد امتحانهای زندگیم رو مصادف نمی کردی با امتحانهای
دانشگام ؟ نمی شد کمی این ورتر یا اونورتر می کردی ، من دو تا بدبختی رو با
هم متحمل نشم ؟! اون صدای موذی توی کله ام فریاد کشید : گفتم پاشو برو
بشین سر درست غر زدن هم ممنوع !. جواب دادم : باشه باشه . چرا داد می زنی ؟
آرومتر بگی هم می شنوم ! اون صدای موذی اومد چیزی بگه که یکی محکم زدم پس
کله ام تا خفه شه . پناه بر خدا دارم دیوانه می شم .
بالاخره با هر جون کندنی بود خودمو مجبور کردم بشینم پای درس و بعد از یکی
دو ساعت در کمال ناباوری چنان غرق درست شدم که انگار تنها مساله مهم و
حیاتی زندگیم همین بوده و بس !
- چرا در می زنم جواب .... این چیه ؟
با تعجب سر از جزوه مدارهای الکتریکی بلنده کرده و به کسرا که بیهوا وارد اتاقم شده بود نگاه کردم . ابروهامو در هم کشیدم و گفتم :
- یه ندا بدی ، بعد وارد بشی بد نیست !
کسرا اما با اخمهایی در هم تر از من اشاره به صورتم کرد و بی توجه به کنایه من پرسید :
- از کی تا حالا عینک می زنی ؟
فهمیدم توجه اش به عینکم جلب شده !عینک رو از روی چشام در آوردم و کمی چشمم
رو ماساژ دادم . اومدم دوباره عینک رو روی چشام بذارم که از دستم قاپیدش و
رفت روی تخت نشست. دوباره پرسید :
- چند وقته ؟
صندلی چرخانم رو چرخوندم تا روبروش قرار بگیرم . سرش پایین بود و داشت با عینک بازی می کرد . شانه بالا دادم :
- دو سه ماه ...
نگاهم خیره به نقطه ای شد و ذهنم متمرکز ... یادم اومد ... بلافاصله ادامه دادم :
- از اولِ این ترم
سرشو بالا آورد و دقیق نگاهم کرد . لبهاشو باز کرد چیزی بگه که پشیمون شد و
دوباره سرشو انداخت پایین . کمی گذشت اما کسرا تو حال و هوای خودش بود و
حرف نمی زد . احساس کردم ناراحته . یعنی به خاطر بگومگوی صبحش با خانوم
جونه ؟ شاید برای اینکه خانوم جون بهش گفت دست از سر من برداره ؟ یعنی ...
خدا لعنتت کنه بهار . باز داری خر می شی ؟ سرمو چند بار باشدت تکون دادم تا
از دست افکار مزاحم خلاص شم .
بالاخره بعد از دو سه دقیقه که در سکوت سپری شده بود ، گفتم :
- می شه عینکم رو بدی ؟ درس دارم !
سرشو آورد بالا . چند ثانیه باز بی حرف نگاهم کرد و بعد گفت :
- پاشو بریم شام بخوریم .
شام ؟ انگار با شنیدنش یکهو کل شکمم طلب غذا کرد . ولی خوب من قرار نبود
خیلی با کسرا دمخور بشم . می تونم درسامو بخورم به جای شام ! چطوره ؟....
از تصور شکم خالی تا آخر شب انرژیم از بین رفت . با بی حالی گفتم :
- فعلا گرسنه ام نیست ...
بعد نگاهم رفت پی جزوه ام و با یادآوری مبحث سختی که در حال سرو کله زدن باهاش بودم ، آهی کشیده و ادامه دادم :
- باید اول این قسمت رو تموم کنم و گرنه ذهنم آزاد نمی شه .
کسرا سرشو تکون داد و پرسید :
- چی می خونی ؟
صورتم چین خورد :
- مدارهای الکتریکی .
لبخندی کم رنگی رو لبش نشست :
- معلومه خیلی هم بهش علاقه داری !
با اکراه سر تکون دادم :
- اوهوم خیلی !
و توی دلم ادامه دادم خصوصا به استادش که نقش بسزایی رو در هر چه بیشتر
علاقمند تر کردن من به این درس ایفا کرد ! خنده کسرا بزرگتر شد با این حال
از چشماش می خوندم خیلی سرحال نیست .
- کتابتو بده یه نگاه بندازم .
خودکاری که توی دستم بود رو به دهن گرفتم و کتاب رو از روی میز برداشته و
به دستش دادم . چند صفحه رو برگ زد و سرسری نگاه کرد و بعد گفت :
- خیلی یادم نیست اما شاید اگه یه نگاه بندازم بتونم یه سری از اشکالاتت رو برطرف کنم .
ته خودکار رو با دندانهام فشار دادم و با اعتماد به نفس جواب دادم :
- اشکال ندارم !
سرشو تکون داد :
- کاملا مشخصه !
خودکار رو از دهنم در آوردم و لای موهام فرو کرده و کف سرم رو خاروندم . پس
این روسری من چرا سرم نیست ؟ اه ... اصلا از اول هم ایده روسری گذاشتن
جلوی کسرا مسخره بود . این مرد که واسه آدم حریم خصوصی باقی نمی ذاره ؟ با
کلافگی گفتم:
- منظورم اینه که خودم از پسش برمی آم .
البته واقعا مطمئن نبودم . درس به شدت مزخرفی بود .
- دیگه تو کدوم درسا مشکل داری ؟
- هیچ کدوم !
از حاضر جوابیم خنده اش گرفت . اگرچه سعی کرد بروز نده .
- از امشب یه برنامه فشرده درسی باهم می ذاریم . تو درسهایی که بتونم کمکت
می کنم بقیه رو هم پیشنهاد می کنم از دوستات که ترم پیش اون واحدها رو پاس
کردن کمک بگیری . نمی خوام اینجا موندنت باعث بشه امتحاناتت رو خوب پاس
نکنی . الان هم پاشو بریم شام . برنامه درسی بمونه واسه بعد از شام !
بی توجه به صحبتش صندلی رو چرخوندم و پشت بهش قرار گرفتم .
- گفتم که گرسنه ام نیست . باید این فصل رو تا آخر امشب تموم کنم . تو برو !
و با گذاشتن دوباره خودکار توی دهنم ، نگاهمو با دقت به جزوه پیش روم دوختم
. از صدای قدمهاش فهمیدم بلند شده و داره به سمتم می آد . اهمیتی ندادم و
سرم رو کماکان پایین نگه داشتم . کنارم که رسید عینک رو روی میز رها کرد .
بعد یکهو صندلیم با شتاب چرخید . ای لعنت به این صندلیهای چرخان ! دستش رو
روی دو دسته صندلی گذاشت و به سمتم خم شد . اونقدر که صورتش توی یک میلی
متری نوک خودکار توی دهنم قرار گرفت . بواسطه تکیه گاه بلند صندلی حتی نمی
تونستم عقب برم . شمرده و آمرانه گفت :
- اینقدر ... با من ... کل کل ... نکن . خوب ؟
جوابی ندادم . چشامون به هم دوخته شد تا وقتی خودش فاصله گرفت و صاف ایستاد . خودکار رو محکم از دهانم بیرون کشید و گفت :
- آفرین دختر خوب . بعدشم کاربرد این خودکار بدبخت چیه ؟ جویده شدن یا خاروندن کف سر ؟
و سپس در حالی که خودکار رو روی میز می گذاشت با شماتت گفت :
- میکروب داره . دیگه توی دهنت نذار ... من می رم میزو آماده کنم . تو هم زود بیا .
اما هنوز قدمی به سمت در اتاق برنداشته ؛ در باز شد و خانوم جون با یک سینی
غذا وارد اتاق شد . کسرا با تعجب به خانوم جون و سینی توی دستش نگاه کرد و
گفت :
- این چیه خانوم جون ؟
خانوم جون خیلی آرام سینی رو روی قسمت خالی میز تحریرم قرار داد و گفت :
- شامِ بهار . گفتم حالا که مشغول درس خوندنه دیگه از پای درس بلندش نکنیم . بذار هر وقت خودش می خواد
غذاشو بخوره .
با لبخند گشادی که از ضایع شدن کسرا روی لبهام نشسته بود گفتم :
- مرسی خانوم جون . خیلی زحمت کشیدید .
کسرا اما یه نگاه عصبانی به من ، غذا و در انتها خانوم جون انداخت و خطاب به مادربزرگش گفت :
- می خواستم بیاد با ما شام بخوره . اینطوری یه کم به مغزش هم استراحت می ده .
- هر طور میل خودشه کسرا جان . اگه دوست داره ...
از هول اینکه کسرا حرفش رو به کرسی بنشونه کلام خانوم رو قطع کردم و با شتاب گفتم :
- اما من ترجیح می دم همینجا شام بخورم . مرسی خانوم جون که به فکرم بودید .
خانوم جون با مهر لبخندی به روم پاشید و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه از کسرا پرسید :
- راستی کسرا مناسبت اون جعبه شیرینی که خریدی چیه ؟
کسرا نگاه غضبناکش رو اول به خانوم جون و بعد من دوخت و در همون حین جواب داد :
- یه خبر خیلی خوب ! که ترجیح می دم همینجا بمونه !
به مغزش اشاره کرد و بعد هم با گامهایی محکم و حرص آلود اتاق رو ترک کرد .
من و خانوم جون با بهت یه نگاه به هم انداختیم و بعد هر جفتمون زدیم زیر
خنده . طفلکی کسرا .... مثلا می خواست حرصمون رو در بیاره ... اما حقیقتا
در آوردن حرص کسرا خیلی لذت بخشه . خدایا همیشه از این شانسا نصیب ما
بگردان ... آمین ... حالا ... حالا یعنی واقعا یه خبر خیلی خوب داشت
؟؟؟!!!!!!