رمان نقطه شروع 1
محکم با دست کوبیدم به در. خدا رو شکر ما یه بار کلید وامونده رو یادمون رفت ببریم!هیشکی نیست تو این خونه درو وا کنه؟!از شانس گندم هم زنگمون خراب شده بود.مامان که پشت در بود صدامو شنید و همزمان که درو باز میکرد غرغر کرد:
د دختر زشته این طرز حرف زدن مگه لات چاله میدونی؟همسایه ها بشنون چی میگن؟!
پوفی کردم و گفتم:آخه مادر من اولا چار دیواری اختیاری به کسی چه ربطی داره من چی کار میکنم،بعدشم اگه کسی عقل داشته باشه میبینه حق با منه!بابا خسته کوفته از بوق سگ تا الان بیرون بودم حالا هم باید یه ساعت پشت در وایسم...
مامان درحالیکه چادرشو صاف میکرد کشیدم تو و گفت:بیا تو ببینم آبرو واسه ما نذاشتی که!من نمیدونم تو چه جوری نامزد کردی!
خندیدم و بوسش کردم:به همین سادگی،به همین خوشمزگی!
مامان نچ نچی کرد و زیر لب گفت:خجالتم نمیکشه...
وسط حیاط کنار حوض نشستم و کیفمو پرت کردم رو نرده ها.کفشامو در آوردمو پاچه هامو بالا زدم و پاهامو تا زانو کردم تو آب.چشمامو بستم تو خنکی آب غرق شدم.آخیش...مردم از بس تو اتوبوس یا تو شرکتا سرپا وایسادم.همون طور تو افکار خودم بودم که در باز شد و مروا اومد تو.از همون دم در داد زد:مامان...مامان...واسم ناهار گرم کن!مردم از گشنگی!!!
ای درد تو گورت که آرامشمو به هم زدی!پاهامو از تو حوض در آوردمو داد زدم:هوووووی...یابو زشته صدا انکروالاصواتتو از اون ته بلند کردی داد میزنی مگه سر جالیزی؟!یه ذره از خواهر بزرگت یاد بگیر بیشعوررررررر...!!!خب برو تو ناهارتو کوفت کن!
اومد سمتمو گفت:مَرمَر شات آپ شو دو دقیقه!به تو چه؟!بعدم دیگ به دیگ میگه پنکیک بزن!خودش هر وقت میاد تو خونه مثل وانتی ها ورودشو اعلام میکنه!
دستمو پر آب کردمو پاشیدم تو صورتش:وانتی عمته!خیر سرم آبجی بزرگتم الان باید بیای پاهامو با آفتابه لگن بشوری خستگیمو در کنی!
یهو به سمتم خیز برداشتو دوید دنبالم،ولی من ازش فرز تر بودم و سریع دویدم تو خونه و در و قفل کردم.همون طوری که میکوبید به در میگفت:مگه مرز داری؟!ای ایشاالله به جای افتابه لگن رو تخت مرده شور خونه بشورمت!
مامان که همیشه از این جور حرفا بدش میومد و میگفت شگون نداره با اخم درو باز کرد و رو به مَروا گفت:یه بار دیگه با خواهرت این طوری حرف بزنی من میدونم و تو!
مروا دیگه ساکت شد و اومد تو خونه،منم که رو مبل دراز کشیده بودم واسش ابرو بالا مینداختم که دید ولی از ترس مامان هیچی نگفت و مقنعشو درآورد و رفت تو اتاقش.یه نگاه به ساعت انداختم.7 بعدازظهر!چقدر امروز خسته شده بودم.مامان بعد از اینکه ناهار مروا رو داد دوتا چای ریخت و اومد پیشم نشست.
-چی شد مرمر؟کار پیدا کردی؟!
با شنیدن کلمهی کار اخمامو کردم تو همو گفتم:نه بابا کار کو!!!هرجا میرم میگن باید حداقل سه سال سابقه کار داشته باشی!میگم فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارم یه ذره مکث میکنن میگن نه خانوم نمیشه بعد یکی دیگه رو که دیپلم ردیه ولی چون نوه ی مادربزرگ پسرخاله ی شوهر عمه ی زن عمو ناتنی رئیسه قبولش میکنن!د آخه یکی نیست بهشون بگه مرض دارین آگهی الکی میزنین وقتی میخواین پارتی بازی کنین؟!
مروا که از اتاقش بیرون میومد گفت:همینه دیگه به خاطر همینه که شغل های کاذب زیاد میشه!مثلا اگه همین مرمر بره به جای مدیریت سر پل هوایی ها با یه کاسه جلوش همه بهش گیر میدن!
-هه هه خندیدم!آره تو هم برو شبا تو کوچه خیابونا گروه عنتریتو راه بنداز!!!
جورابای گوله شدشو پرت کرد طرفمو گفت:یه بار دیگه به رشته ی من توهین کنی من میدونم و تو هااااااا!این ساز ما خار شده رفته تو چشم تو!
مامان که به جرو بحثای ما میخندید بلند شد:بسه محض رضای خدا یه ذره ادب داشته باشین نمیمیرین!یه قلپ از چاییمو خوردم و گفتم:ادب و نزاکت لذت زندگیو از بین میبره ننه جوون!مروا نشست کنار منو محکم زد پشتمو گفت:شاباجی راست میگه مامان!پاشو یه نیشگون محکم گرفتم که دادش در اومد.
-شاباجیو درد!مرض!کوفت کاری!مامان رو کرد به منو سرمو بوسید و با لحن مادرانه اش گفت:تو هم نا امید نشو بالاخره یه کار پیدا میکنی!و رفت تو آشپزخونه.مروا آهی کشید و گفت:خدا شانس بده بعضیا هرچی هم بگن مامان میاد بوسشون میکنه بعد ما دهنمونو باز میکنیم میگه من میدونمو تو!
بغلش کردمو گفتم:آبجی کوچیکه غصه نخور!
مروا پرسید:حالا واقعا هیچی به هیچی؟کار پیدا نکردی؟
-نه!
-دیگه مصاحبه هم نداری؟
چرا پس فرداست دوستم مژده رو که میشناسی،منشی یه شرکته گفت رئیسش دنبال یکی واسه بخش محاسبات و این چیزا میخواد بعد گفت منو معرفی کرده رئیسشم گفته بیاد تا ببینم چه میشه!
-ایشاالله قبول میشی انقدر حرص نخور!اصلا واسه چی میخوای کار کنی؟ما که چیزی کم نداریم!
پامو رو میز گذاشتم:بحث اونش نیست که!من این همه درس خوندم واسه چی؟بشینم تو خونه؟!زور داره!
مروا گفت:حالا اومدیمو تو کار پیدا کردی!فکر کردی بعد از ازدواجت همایون میذاره تو کار کنی؟!
-حالا نه به باره نه به داره ما فعلا با هم نامزدیم با یه صیغه شیش ماهه!بعدم هنوز ازش نپرسیدم!
-چرا؟!
-اون کلا تو یه فاز دیگست.فکر میکنه دوران نامزدی فقط خوش گذرونیو سینما رفتن و این چیزاست.نمیاد دو کلمه حرف حساب با هم بزنیم!میگه فعلا وقت هست!
-چی بگم والا!
رفتم تو اتاقمو بعد از عوض کردن لباسام رو تختم دراز کشیدم.من باید کار پیدا میکردم.خسته شدم از بس اون عمو مرتضی و زن عمو ثریا پز دخترشونو دادن که از دانشگاه آزاد علی آباد کتول لیسانس کامپیوتر گرفته بود و حالا هم تو شرکت دوست عمو کار میکرد.بابا و مامانه هم هیچی نمی تونستن بگن ولی من و مروا خوب از خودمون دفاع میکردیم.
د دختر زشته این طرز حرف زدن مگه لات چاله میدونی؟همسایه ها بشنون چی میگن؟!
پوفی کردم و گفتم:آخه مادر من اولا چار دیواری اختیاری به کسی چه ربطی داره من چی کار میکنم،بعدشم اگه کسی عقل داشته باشه میبینه حق با منه!بابا خسته کوفته از بوق سگ تا الان بیرون بودم حالا هم باید یه ساعت پشت در وایسم...
مامان درحالیکه چادرشو صاف میکرد کشیدم تو و گفت:بیا تو ببینم آبرو واسه ما نذاشتی که!من نمیدونم تو چه جوری نامزد کردی!
خندیدم و بوسش کردم:به همین سادگی،به همین خوشمزگی!
مامان نچ نچی کرد و زیر لب گفت:خجالتم نمیکشه...
وسط حیاط کنار حوض نشستم و کیفمو پرت کردم رو نرده ها.کفشامو در آوردمو پاچه هامو بالا زدم و پاهامو تا زانو کردم تو آب.چشمامو بستم تو خنکی آب غرق شدم.آخیش...مردم از بس تو اتوبوس یا تو شرکتا سرپا وایسادم.همون طور تو افکار خودم بودم که در باز شد و مروا اومد تو.از همون دم در داد زد:مامان...مامان...واسم ناهار گرم کن!مردم از گشنگی!!!
ای درد تو گورت که آرامشمو به هم زدی!پاهامو از تو حوض در آوردمو داد زدم:هوووووی...یابو زشته صدا انکروالاصواتتو از اون ته بلند کردی داد میزنی مگه سر جالیزی؟!یه ذره از خواهر بزرگت یاد بگیر بیشعوررررررر...!!!خب برو تو ناهارتو کوفت کن!
اومد سمتمو گفت:مَرمَر شات آپ شو دو دقیقه!به تو چه؟!بعدم دیگ به دیگ میگه پنکیک بزن!خودش هر وقت میاد تو خونه مثل وانتی ها ورودشو اعلام میکنه!
دستمو پر آب کردمو پاشیدم تو صورتش:وانتی عمته!خیر سرم آبجی بزرگتم الان باید بیای پاهامو با آفتابه لگن بشوری خستگیمو در کنی!
یهو به سمتم خیز برداشتو دوید دنبالم،ولی من ازش فرز تر بودم و سریع دویدم تو خونه و در و قفل کردم.همون طوری که میکوبید به در میگفت:مگه مرز داری؟!ای ایشاالله به جای افتابه لگن رو تخت مرده شور خونه بشورمت!
مامان که همیشه از این جور حرفا بدش میومد و میگفت شگون نداره با اخم درو باز کرد و رو به مَروا گفت:یه بار دیگه با خواهرت این طوری حرف بزنی من میدونم و تو!
مروا دیگه ساکت شد و اومد تو خونه،منم که رو مبل دراز کشیده بودم واسش ابرو بالا مینداختم که دید ولی از ترس مامان هیچی نگفت و مقنعشو درآورد و رفت تو اتاقش.یه نگاه به ساعت انداختم.7 بعدازظهر!چقدر امروز خسته شده بودم.مامان بعد از اینکه ناهار مروا رو داد دوتا چای ریخت و اومد پیشم نشست.
-چی شد مرمر؟کار پیدا کردی؟!
با شنیدن کلمهی کار اخمامو کردم تو همو گفتم:نه بابا کار کو!!!هرجا میرم میگن باید حداقل سه سال سابقه کار داشته باشی!میگم فوق لیسانس مدیریت بازرگانی دارم یه ذره مکث میکنن میگن نه خانوم نمیشه بعد یکی دیگه رو که دیپلم ردیه ولی چون نوه ی مادربزرگ پسرخاله ی شوهر عمه ی زن عمو ناتنی رئیسه قبولش میکنن!د آخه یکی نیست بهشون بگه مرض دارین آگهی الکی میزنین وقتی میخواین پارتی بازی کنین؟!
مروا که از اتاقش بیرون میومد گفت:همینه دیگه به خاطر همینه که شغل های کاذب زیاد میشه!مثلا اگه همین مرمر بره به جای مدیریت سر پل هوایی ها با یه کاسه جلوش همه بهش گیر میدن!
-هه هه خندیدم!آره تو هم برو شبا تو کوچه خیابونا گروه عنتریتو راه بنداز!!!
جورابای گوله شدشو پرت کرد طرفمو گفت:یه بار دیگه به رشته ی من توهین کنی من میدونم و تو هااااااا!این ساز ما خار شده رفته تو چشم تو!
مامان که به جرو بحثای ما میخندید بلند شد:بسه محض رضای خدا یه ذره ادب داشته باشین نمیمیرین!یه قلپ از چاییمو خوردم و گفتم:ادب و نزاکت لذت زندگیو از بین میبره ننه جوون!مروا نشست کنار منو محکم زد پشتمو گفت:شاباجی راست میگه مامان!پاشو یه نیشگون محکم گرفتم که دادش در اومد.
-شاباجیو درد!مرض!کوفت کاری!مامان رو کرد به منو سرمو بوسید و با لحن مادرانه اش گفت:تو هم نا امید نشو بالاخره یه کار پیدا میکنی!و رفت تو آشپزخونه.مروا آهی کشید و گفت:خدا شانس بده بعضیا هرچی هم بگن مامان میاد بوسشون میکنه بعد ما دهنمونو باز میکنیم میگه من میدونمو تو!
بغلش کردمو گفتم:آبجی کوچیکه غصه نخور!
مروا پرسید:حالا واقعا هیچی به هیچی؟کار پیدا نکردی؟
-نه!
-دیگه مصاحبه هم نداری؟
چرا پس فرداست دوستم مژده رو که میشناسی،منشی یه شرکته گفت رئیسش دنبال یکی واسه بخش محاسبات و این چیزا میخواد بعد گفت منو معرفی کرده رئیسشم گفته بیاد تا ببینم چه میشه!
-ایشاالله قبول میشی انقدر حرص نخور!اصلا واسه چی میخوای کار کنی؟ما که چیزی کم نداریم!
پامو رو میز گذاشتم:بحث اونش نیست که!من این همه درس خوندم واسه چی؟بشینم تو خونه؟!زور داره!
مروا گفت:حالا اومدیمو تو کار پیدا کردی!فکر کردی بعد از ازدواجت همایون میذاره تو کار کنی؟!
-حالا نه به باره نه به داره ما فعلا با هم نامزدیم با یه صیغه شیش ماهه!بعدم هنوز ازش نپرسیدم!
-چرا؟!
-اون کلا تو یه فاز دیگست.فکر میکنه دوران نامزدی فقط خوش گذرونیو سینما رفتن و این چیزاست.نمیاد دو کلمه حرف حساب با هم بزنیم!میگه فعلا وقت هست!
-چی بگم والا!
رفتم تو اتاقمو بعد از عوض کردن لباسام رو تختم دراز کشیدم.من باید کار پیدا میکردم.خسته شدم از بس اون عمو مرتضی و زن عمو ثریا پز دخترشونو دادن که از دانشگاه آزاد علی آباد کتول لیسانس کامپیوتر گرفته بود و حالا هم تو شرکت دوست عمو کار میکرد.بابا و مامانه هم هیچی نمی تونستن بگن ولی من و مروا خوب از خودمون دفاع میکردیم.
گوشیمو درآوردم چک کردم.نه...مثل اینکه هیشکی به ما زنگی نزده.البته توقعی هم نداشتم ولی از همایون چرا!بالاخره هرچی باشه نامزدم بود و از مصاحبه کاریم خبر داشت.یادمه وقتی بهش گفتم زیاد خوشحال نشد و سعیم نکرد خودشو شاد نشون بده که منم خیلی دلگیر شدم ولی برعکس اون که بیشتر وقتا از من ایراد می گرفت به روش نیاوردم.اخه به زور میخواست تو محل کار خودش پیش خودش باشم ولی دوست نداشتم.چون هم جو محل کارش رو نپسندیدم هم نمی خواستم کسی با دونستن نامزدی ما فکر بدی در موردم بکنه و مشکلی برام به وجود بیاد.همه ی اینارو هم بهش گفتم ولی نتیجه اش این شد که تا چند روز محلم نمی ذاشت.من خیلی بهش وابسته نبودم و با عشق نامزدش نشده بودم،صرفا به خاطر اینکه ظاهرا ادم خوبی بود و شرایط مناسبی برای ازدواج داشت و یه سری دلایل دیگه.گوشی رو گذاشتم کنارو چشمامو بستم تا یه چرتی بزنم که مروا گوشی به دست اومد تو:خیلی ممنون بله...الان صداش میکنم...گوشی دستتون...
با حرکت لباش گفت همایونه.وای حوصلشو نداشتم.حتما الان به یه چیز دیگه گیر میداد و میگفت جات پیش خودمه.با بی میلی گوشی رو از مروا گرفتم و اونم رفت بیرون.
-سلام.
-سلام عزیزم.چه طوری؟
-بد نیستم ممنون.تو چه طوری؟!تو صدام هیچ اشتیاقی نبود و همایون هم متوجه شده بود انگار...
-مرمر چرا اینجوریی؟!
بی خیال سرمو خاروندم و گفتم:مگه چه جوریم؟!
-خیلی بی حالی...چه جوری بگم اصلا خوشحال نیستی؟!چیزی شده!؟
اینو باش!بعد از کلی در به دری کار پیدا نکردم اونوقت تازه می پرسه چیزی شده؟!با این حال خبر مداشت که!باید بهتر باهاش حرف میزدم.
-نه چیزی نشده،فقط اون مصاحبه کاریه که داشتم...
-خب...!
-هیچیدیگه...گفتن مدرک مهم نیست مهم سابقه کاریه که من نداشتم!
حس کردم خوشحال شد و از اون طرف من نارحت شدم از عکس العملش!حداقل به خاطر من باید یه ذره باهام همدردی کنه.
-عیبی نداره مرمر،ولی من هنوزم سر حرفم هستم!تو باید بیای اینجا کار کنی!
کلافه گفتم:همایون خواهش میکنم اون بحثو دوباره شروع نکن،اوقات جفتمونو هم تلخ نکن!من که هزار بار دلایلمو واست گفتم!
با دلخوری جواب داد:باشه...ولی یه چیز خوب!
-چی؟!
-یعنی نمی خوای حدس بزنی؟یه ذره خوشحال باش تا بگم!
با صدای با نشاط تری پرسیدم:همایون بگو دیگه...کشتی منو...حتما باید التماست کنم؟!
خندید و گفت:آهان الان شد!می خواستم بگم که امشب میام دنبالت شام با هم بریم بیرون!خیلی وقته ندیدمت خوشگل من،دلم واست تنگ شده!
طوری که نشنوه نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:همایون باور کن دوست داشتم بیام ولی شرایطم زیاد مساعد نیست.بذارش یه وقت دیگه.الان اصلا حوصله ندارم.
صداشو یه ذره بلند کرد:یعنی چی حوصله ندارم؟چرا این طوری هستی؟شد یه بار بهت بگم بیا بریم بیرون بگی باشه میام؟همش الکی ناز میکنی!دارم خسته میشم ازت!همین الان حاضر میشی تا نیم ساعت دیگه در خونتونم!
نالیدم:همایون....نمی فهمی میگم حالم خوب نیست؟!چرا یه بار منو درک نمی کنی؟منم از این اخلاقت خسته شدم!واقعا کارات برام غیرقابل درکه،من که هرجا تو گفتی و خواستی اومدم!دیگه اعتراضت برا چیه؟!تازه این منم که باید معترض باشم که اولا تو خیلی از من توقعات بیجا داری و میخوای اون چیزی که تو ذهنته باشم نه اون چیزی که خود من هستم!دوما اینکه تو اون شب که گفتم خونه ی مادربزرگم اینا مهمونی داریم تو هم سفارشی دعوت کردن تو چی کار کردی؟نیومدی تا آخر شب فقط یه ربع اومدی نشستی که انقدرم از همه چیز ایراد گرفتی که آبروم رفت!
با حرکت لباش گفت همایونه.وای حوصلشو نداشتم.حتما الان به یه چیز دیگه گیر میداد و میگفت جات پیش خودمه.با بی میلی گوشی رو از مروا گرفتم و اونم رفت بیرون.
-سلام.
-سلام عزیزم.چه طوری؟
-بد نیستم ممنون.تو چه طوری؟!تو صدام هیچ اشتیاقی نبود و همایون هم متوجه شده بود انگار...
-مرمر چرا اینجوریی؟!
بی خیال سرمو خاروندم و گفتم:مگه چه جوریم؟!
-خیلی بی حالی...چه جوری بگم اصلا خوشحال نیستی؟!چیزی شده!؟
اینو باش!بعد از کلی در به دری کار پیدا نکردم اونوقت تازه می پرسه چیزی شده؟!با این حال خبر مداشت که!باید بهتر باهاش حرف میزدم.
-نه چیزی نشده،فقط اون مصاحبه کاریه که داشتم...
-خب...!
-هیچیدیگه...گفتن مدرک مهم نیست مهم سابقه کاریه که من نداشتم!
حس کردم خوشحال شد و از اون طرف من نارحت شدم از عکس العملش!حداقل به خاطر من باید یه ذره باهام همدردی کنه.
-عیبی نداره مرمر،ولی من هنوزم سر حرفم هستم!تو باید بیای اینجا کار کنی!
کلافه گفتم:همایون خواهش میکنم اون بحثو دوباره شروع نکن،اوقات جفتمونو هم تلخ نکن!من که هزار بار دلایلمو واست گفتم!
با دلخوری جواب داد:باشه...ولی یه چیز خوب!
-چی؟!
-یعنی نمی خوای حدس بزنی؟یه ذره خوشحال باش تا بگم!
با صدای با نشاط تری پرسیدم:همایون بگو دیگه...کشتی منو...حتما باید التماست کنم؟!
خندید و گفت:آهان الان شد!می خواستم بگم که امشب میام دنبالت شام با هم بریم بیرون!خیلی وقته ندیدمت خوشگل من،دلم واست تنگ شده!
طوری که نشنوه نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:همایون باور کن دوست داشتم بیام ولی شرایطم زیاد مساعد نیست.بذارش یه وقت دیگه.الان اصلا حوصله ندارم.
صداشو یه ذره بلند کرد:یعنی چی حوصله ندارم؟چرا این طوری هستی؟شد یه بار بهت بگم بیا بریم بیرون بگی باشه میام؟همش الکی ناز میکنی!دارم خسته میشم ازت!همین الان حاضر میشی تا نیم ساعت دیگه در خونتونم!
نالیدم:همایون....نمی فهمی میگم حالم خوب نیست؟!چرا یه بار منو درک نمی کنی؟منم از این اخلاقت خسته شدم!واقعا کارات برام غیرقابل درکه،من که هرجا تو گفتی و خواستی اومدم!دیگه اعتراضت برا چیه؟!تازه این منم که باید معترض باشم که اولا تو خیلی از من توقعات بیجا داری و میخوای اون چیزی که تو ذهنته باشم نه اون چیزی که خود من هستم!دوما اینکه تو اون شب که گفتم خونه ی مادربزرگم اینا مهمونی داریم تو هم سفارشی دعوت کردن تو چی کار کردی؟نیومدی تا آخر شب فقط یه ربع اومدی نشستی که انقدرم از همه چیز ایراد گرفتی که آبروم رفت!
ـخب حق داشتم!این اون مهمونی بود که تو کلی تعریفشو میکردی؟!وقتم تلف شد الکی.حالا چرا حرف اونو وسط میکشی؟الانم حاضر میشی.تا نیم ساعت دیگه فعلا!...
بدون اینکه منتظر جواب بمونه قطع کرد.خدایا چرا همایون اینجوری بود؟چرا من روز نامزدی کور بودم؟چرا چشامو بستم و کورکورانه تصمیم گرفتم.گوشی رو پرت کردم اونورو بلند شدم.در کمدمو باز کردمو لباسامو درآوردم و بعد محکم درو کوبیدم به هم.مروا اومد تو اتاقو با تعجب گفت:چته؟!اعصابت خط خطیه چرا رو این کمد بدبخت خالی میکنی؟!
با خشونت مانتومو تنم کردم و رو به مروا گفتم:تو رو جون اون خری که بعدا قراره تو رو بگیره اعصابمو خودکاری نکن!برو بذار حاضر شم!
-خب کجا میخوای بری؟!مامان میدونه؟!
در حال عوض کردن شلوارم گفتم:خودمم همین الان فهمیدم.بهش بگو دارم با همایون میرم بیرون واسه شام نگران نشن!
-باشه!بازم باهاش حرفت شد؟!
-نه چیزی نشده بیا موهای منو از پشت ببند،بدو...الان میرسه!
هیچی نگفت و مشغول بستن موهام شد،منم کیف لوازم آرایشمو ورداشتم تا یه ذره به خودم برسم.
-این موه تو داری یا دم جارو؟!کوتاهش کن یه خرده!
-فوضولو بردن جهنم به تو چه؟!تو برو کله کچلتو کود بده چار تا شوید درآد!
موهامو کشید و گفت:بیچاره عوضش جونم در نمیاد تو حموم تا بشورمش!
-ای جون دوست...برو به مامان بگو دارم میرم!
شالمو انداختم رو سرمو کیفمو ورداشتم.وایسادم جلو آیینه.نه خوب شده بودم!با یه کم آرایش صدوهشتاد درجه تغییر میکردم.
مامان اومد تو اتاقو روبه من پرسید:با همایون می خوای بری بیرون؟!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
-اره همین الان زنگ زد گفت میاد دنبالم.
-باشه فقط نرین ولگردیااا!دو کلمه حرف باهم بزنین نا سلامتی چهار روز دیگه قراره باهم برین زیر یه سقف!باید از هم شناخت داشته باشین!
با اندک اخمی گفتم:باشه مامان،چشم!یهو میگفتین بلانسبت سگیم دیگه تعارف نکنین یه وقتا،دور از جون دخترتونیم!کاری ندارین؟!
مامانم اروم زد رو دستشو گفت:این حرفا چیه مرمر؟!
مروا پرید وسطو گفت:اون خط چشم لامصبو پاک کن مگه میخوای بری دعوا؟!چشات همین جوری کم پاچه میگیرن دیگه با اون خط سیاه دورش خرخره میجون!
مامان هم نگاه دقیق تری به چشمای من انداختو گفت:آره مادر راست میگه...کسی اونجوری خط چشمو مداد و سرمه میکشه که چشماش ریزه نه تو با اون چشمای درشتت!و زد به در چوبی اتاق!
یه ذره به چشمام خیره شدم،نه خوب بود.این جوری دوست داشتم!چشمای درشتم به رنگ طوسی روشن بود و برق میزد و دورشو خرمن مژه های فر و مشکی من گرفته بود و حالام با خط چشم بیشتر خودشو نشون میداد.
مروا گفت:بسه مامان کی میاد این تحفه رو چشم کنه؟!
انگشتمو بردم نزذیک چشمش که خودشو عقب کشید:توی بیشوووور...
همون موقع زنگ خونه خورد.از مامان و مروا خداحافظی کردمو رفتم بیرون.سریع کفشامو پوشیدمو اومدم تو کوچه.همایون تو آزرای زرشکیش منتظرم بود.پولدار بود دیگه...ولی کاش عوضش یه ذره اخلاق داشت!به جاش به درد خانواده ی پول دوست عموم و عمه ام میخورد.وقتی برای اولین بار همایونو دیدن دهنشون اندازه ی غار علی صدر باز موند و تا یه مدت باهامون سرسنگین بود.
سوار ماشین شدم بهش یه نگاه انداختم.هنوز ازش دلخور بودم،بی محلیم حالشو جا میاورد.
-سلام.
خیلی خشک جواب دادم:سلام،میشه راه بیفتی؟!نمی خوام دیر برگردم خونه.
همون طور که با تعجب به من خیره بود استارت زدو راه افتاد.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه قطع کرد.خدایا چرا همایون اینجوری بود؟چرا من روز نامزدی کور بودم؟چرا چشامو بستم و کورکورانه تصمیم گرفتم.گوشی رو پرت کردم اونورو بلند شدم.در کمدمو باز کردمو لباسامو درآوردم و بعد محکم درو کوبیدم به هم.مروا اومد تو اتاقو با تعجب گفت:چته؟!اعصابت خط خطیه چرا رو این کمد بدبخت خالی میکنی؟!
با خشونت مانتومو تنم کردم و رو به مروا گفتم:تو رو جون اون خری که بعدا قراره تو رو بگیره اعصابمو خودکاری نکن!برو بذار حاضر شم!
-خب کجا میخوای بری؟!مامان میدونه؟!
در حال عوض کردن شلوارم گفتم:خودمم همین الان فهمیدم.بهش بگو دارم با همایون میرم بیرون واسه شام نگران نشن!
-باشه!بازم باهاش حرفت شد؟!
-نه چیزی نشده بیا موهای منو از پشت ببند،بدو...الان میرسه!
هیچی نگفت و مشغول بستن موهام شد،منم کیف لوازم آرایشمو ورداشتم تا یه ذره به خودم برسم.
-این موه تو داری یا دم جارو؟!کوتاهش کن یه خرده!
-فوضولو بردن جهنم به تو چه؟!تو برو کله کچلتو کود بده چار تا شوید درآد!
موهامو کشید و گفت:بیچاره عوضش جونم در نمیاد تو حموم تا بشورمش!
-ای جون دوست...برو به مامان بگو دارم میرم!
شالمو انداختم رو سرمو کیفمو ورداشتم.وایسادم جلو آیینه.نه خوب شده بودم!با یه کم آرایش صدوهشتاد درجه تغییر میکردم.
مامان اومد تو اتاقو روبه من پرسید:با همایون می خوای بری بیرون؟!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
-اره همین الان زنگ زد گفت میاد دنبالم.
-باشه فقط نرین ولگردیااا!دو کلمه حرف باهم بزنین نا سلامتی چهار روز دیگه قراره باهم برین زیر یه سقف!باید از هم شناخت داشته باشین!
با اندک اخمی گفتم:باشه مامان،چشم!یهو میگفتین بلانسبت سگیم دیگه تعارف نکنین یه وقتا،دور از جون دخترتونیم!کاری ندارین؟!
مامانم اروم زد رو دستشو گفت:این حرفا چیه مرمر؟!
مروا پرید وسطو گفت:اون خط چشم لامصبو پاک کن مگه میخوای بری دعوا؟!چشات همین جوری کم پاچه میگیرن دیگه با اون خط سیاه دورش خرخره میجون!
مامان هم نگاه دقیق تری به چشمای من انداختو گفت:آره مادر راست میگه...کسی اونجوری خط چشمو مداد و سرمه میکشه که چشماش ریزه نه تو با اون چشمای درشتت!و زد به در چوبی اتاق!
یه ذره به چشمام خیره شدم،نه خوب بود.این جوری دوست داشتم!چشمای درشتم به رنگ طوسی روشن بود و برق میزد و دورشو خرمن مژه های فر و مشکی من گرفته بود و حالام با خط چشم بیشتر خودشو نشون میداد.
مروا گفت:بسه مامان کی میاد این تحفه رو چشم کنه؟!
انگشتمو بردم نزذیک چشمش که خودشو عقب کشید:توی بیشوووور...
همون موقع زنگ خونه خورد.از مامان و مروا خداحافظی کردمو رفتم بیرون.سریع کفشامو پوشیدمو اومدم تو کوچه.همایون تو آزرای زرشکیش منتظرم بود.پولدار بود دیگه...ولی کاش عوضش یه ذره اخلاق داشت!به جاش به درد خانواده ی پول دوست عموم و عمه ام میخورد.وقتی برای اولین بار همایونو دیدن دهنشون اندازه ی غار علی صدر باز موند و تا یه مدت باهامون سرسنگین بود.
سوار ماشین شدم بهش یه نگاه انداختم.هنوز ازش دلخور بودم،بی محلیم حالشو جا میاورد.
-سلام.
خیلی خشک جواب دادم:سلام،میشه راه بیفتی؟!نمی خوام دیر برگردم خونه.
همون طور که با تعجب به من خیره بود استارت زدو راه افتاد.
توی راه با هم هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم به رستوران.پیاده شدیم و رفتیم داخل.سر یه میز نشستیم و اون به من نگاه میکرد و من به جهت مخالف.باید باهاش حرف بزنم،نمیشه که همیشه این وضعمون باشه.گارسن منو رو آورد.
همایون نگاهی بهش انداخت و گفت:چی میخوری؟
شونمو بالا انداختم:فرقی نداره!هرچی خودت میخوری!
منو رو به گارسن پس داد و دو پرس چلوکباب برگ سفارش داد.یهو زد رو میزو گفت:اَه...خسته شدم...یه چیزی بگو دیگه!نیومدیم اینجا مثل دوتا مجسمه بشینیم جلو هم!
از گوشه ی چشم نگاهی بهش کردم و گفتم:من که بهت گفتم نمی تونم بیام،خودت اصرار کردی!بعدشم آدم با کسی که ازش خسته شده حرف نمی زنه،مگه خودت نگفتی؟!
دستشو به گردنش کشید و گفت:منظوری نداشتم از اون حرف...خب عصبانیم کردی!
با خشم گفتم:من عصبانیت کردم؟؟؟چرا؟
اومد جواب بده که پریدم وسط حرفش:اینکه بهت گفتم حالم خوب نیست و نمیتونم بیام؟یا اینکه رفتارای قشنگتو بهت یادآوری کردم؟کدومش؟
-تو که چیزیت نیست چرا الکی میگی خوب نیستی؟!
دیگه داشتم داغ میکردم.-تو فقط مشکل رو جسمانی میبینی؟!
-نه ولی تو مشکل روحیت چیه؟!
-اینکه نامزدم،مردی که قراره چند وقت دیگه شاید شوهرم بشه،درکم نمی کنه و از ناراحتی و شکست من خوشحال میشه!اینکه تو باهام همدردی نمی کنی،منو نمی فهمی!خودتم نمی دونی از زندگیت و اطرافیانت چی می خوای!اینکه تو همه چیزو در حد بهترین می خوای بد نیست،ولی متوجه میشی که شده مثل یه درد که همه حتی خودتو آزار میده؟!
-من دوست دارم بهترین هرچیزو داشته باشم!با بهترین آدما رفت و آمد کنم و شادی و احساساتم کمیاب ترین و بهترین باشه!بده؟!
-اگه بخوای همه رو یه جا و یهویی داشته باشی و دیگرانو به خاطرش فدا کنی آره!این هنر نیست که تو دنبال بهترینا اونم یه جا باشی بدون اینکه کاری برای به دست آوردنش بکنی یا مدام به همه چیز غر بزنی و از عالم و آدم ایراد بگیری!
- من کی به همه چیز غر زدم و ایراد گرفتم؟!مشکل تو اینه که دوست داری تو یه جا ثابت بمونی و به یه وضعیت معمولی راضی باشی!ولی من اینو نمی خوام،می فهمی؟!نمی خوام!
-پس آقای روشن فکر راهو عوضی اومدی!اون کسی تو میخوای من نیستم!و بلند شدم برم که دستمو کشید:بشین سرجات!حالا که خودت خواستی باید تا تهش وایسی!بیا دیگه،داریم حرف زندگی میزنیم،مگه نمی خواستی؟!
با غیض نشستم و گفتم:تو که انتقاد پذیر نیستی و نمی خوای خودتو درست کنی باهات نه حرفی دارم نه زندگی ای!
-من انتقاد پذیر نیستم؟!کی گفته؟!اصلا کی از ناراحتیت خوشحال شدم؟!کی بهت زور گفتم؟!
بغضم گرفته بود:نمی گی؟دوست داری به زور عقایدتو بهم تحمیل کنی؟تو با یه آدم که خودش واسه خودش عقل و شعور و سلیقه داره نامزد کردی نه یه عروسک که هرجور تو خواستی و خوشت اومد باشه!مثلا همین موضوع کارم!
-چی کار کردم مگه؟!
-هیچ کار فقط همین که بهت گفتم قبولم نکردن انقدر خوشحال شدی که از پشت گوشی هم تابلو بود!
-کی گفته من خوشحال شدم فقط دلم میخواد تو بهترین کارو تو شرکت من داشته باشی!میتونی یه راست بری بشینی پشت میز مدیریت!
-من نمی خوام همایون!چرا به نظرم احترام نمیذاری؟من دوست دارم واسه چیزایی که به دست میارم زحمت بکشم،خودم تلاش کنم!تو نمی خوای تو هیچ چیزی شروعی باشه واست!واسه دعوتتم ممنون هرچند که هیچی تو رو راضی نمیکنه به خاطر اینکه دنبال بهترینی هستی که وجود نداره ولی حداقل همه چیز روشن شد.خداحافظ!
و به سمت در خروجی رفتم.همایونم دیگه مانعم نشد.همون طور که از خیابون پایین میومدم اشکام رو صورتم میریخت.دستمو جلوی یه تاکسی تکون دادمو سوار شدم.
همایون نگاهی بهش انداخت و گفت:چی میخوری؟
شونمو بالا انداختم:فرقی نداره!هرچی خودت میخوری!
منو رو به گارسن پس داد و دو پرس چلوکباب برگ سفارش داد.یهو زد رو میزو گفت:اَه...خسته شدم...یه چیزی بگو دیگه!نیومدیم اینجا مثل دوتا مجسمه بشینیم جلو هم!
از گوشه ی چشم نگاهی بهش کردم و گفتم:من که بهت گفتم نمی تونم بیام،خودت اصرار کردی!بعدشم آدم با کسی که ازش خسته شده حرف نمی زنه،مگه خودت نگفتی؟!
دستشو به گردنش کشید و گفت:منظوری نداشتم از اون حرف...خب عصبانیم کردی!
با خشم گفتم:من عصبانیت کردم؟؟؟چرا؟
اومد جواب بده که پریدم وسط حرفش:اینکه بهت گفتم حالم خوب نیست و نمیتونم بیام؟یا اینکه رفتارای قشنگتو بهت یادآوری کردم؟کدومش؟
-تو که چیزیت نیست چرا الکی میگی خوب نیستی؟!
دیگه داشتم داغ میکردم.-تو فقط مشکل رو جسمانی میبینی؟!
-نه ولی تو مشکل روحیت چیه؟!
-اینکه نامزدم،مردی که قراره چند وقت دیگه شاید شوهرم بشه،درکم نمی کنه و از ناراحتی و شکست من خوشحال میشه!اینکه تو باهام همدردی نمی کنی،منو نمی فهمی!خودتم نمی دونی از زندگیت و اطرافیانت چی می خوای!اینکه تو همه چیزو در حد بهترین می خوای بد نیست،ولی متوجه میشی که شده مثل یه درد که همه حتی خودتو آزار میده؟!
-من دوست دارم بهترین هرچیزو داشته باشم!با بهترین آدما رفت و آمد کنم و شادی و احساساتم کمیاب ترین و بهترین باشه!بده؟!
-اگه بخوای همه رو یه جا و یهویی داشته باشی و دیگرانو به خاطرش فدا کنی آره!این هنر نیست که تو دنبال بهترینا اونم یه جا باشی بدون اینکه کاری برای به دست آوردنش بکنی یا مدام به همه چیز غر بزنی و از عالم و آدم ایراد بگیری!
- من کی به همه چیز غر زدم و ایراد گرفتم؟!مشکل تو اینه که دوست داری تو یه جا ثابت بمونی و به یه وضعیت معمولی راضی باشی!ولی من اینو نمی خوام،می فهمی؟!نمی خوام!
-پس آقای روشن فکر راهو عوضی اومدی!اون کسی تو میخوای من نیستم!و بلند شدم برم که دستمو کشید:بشین سرجات!حالا که خودت خواستی باید تا تهش وایسی!بیا دیگه،داریم حرف زندگی میزنیم،مگه نمی خواستی؟!
با غیض نشستم و گفتم:تو که انتقاد پذیر نیستی و نمی خوای خودتو درست کنی باهات نه حرفی دارم نه زندگی ای!
-من انتقاد پذیر نیستم؟!کی گفته؟!اصلا کی از ناراحتیت خوشحال شدم؟!کی بهت زور گفتم؟!
بغضم گرفته بود:نمی گی؟دوست داری به زور عقایدتو بهم تحمیل کنی؟تو با یه آدم که خودش واسه خودش عقل و شعور و سلیقه داره نامزد کردی نه یه عروسک که هرجور تو خواستی و خوشت اومد باشه!مثلا همین موضوع کارم!
-چی کار کردم مگه؟!
-هیچ کار فقط همین که بهت گفتم قبولم نکردن انقدر خوشحال شدی که از پشت گوشی هم تابلو بود!
-کی گفته من خوشحال شدم فقط دلم میخواد تو بهترین کارو تو شرکت من داشته باشی!میتونی یه راست بری بشینی پشت میز مدیریت!
-من نمی خوام همایون!چرا به نظرم احترام نمیذاری؟من دوست دارم واسه چیزایی که به دست میارم زحمت بکشم،خودم تلاش کنم!تو نمی خوای تو هیچ چیزی شروعی باشه واست!واسه دعوتتم ممنون هرچند که هیچی تو رو راضی نمیکنه به خاطر اینکه دنبال بهترینی هستی که وجود نداره ولی حداقل همه چیز روشن شد.خداحافظ!
و به سمت در خروجی رفتم.همایونم دیگه مانعم نشد.همون طور که از خیابون پایین میومدم اشکام رو صورتم میریخت.دستمو جلوی یه تاکسی تکون دادمو سوار شدم.
وقتی رسیدم خونه و رفتم تو،مامان و بابا و مروا رو دیدم که داشتند شام میخوردند.رفتم جلو:سلام!
بابا با همربانی نگاهم کرد و گفت:سلام دختر بابا!بیا بشین شام بخور،بدون تو نمی چسبه!
مروا لیوان دوغو سر کشید و گفت:نه بابا تازه داریم میفهمیم چی میخوریم!الان میاد سفره رو قورت میده!
نشستم روبه روش و گفتم:هرکی ندونه فکر میکنه من گاوم!من بدبخت پنجاه کیلو بیشترم؟!تازه با این قدم!این جناب عالی هستی که یخچالو می بلعی!
مروا گفت:مال بابامه میخورم!به تو چه؟خداروشکر تو خرجمونو نمی دی!
بلند شدمو گفتم:من میرم بخوابم.شب همگی بخیر.
مامان گفت:باشه عزیزم.راستی با همایون حرف زدین؟خوب بود؟!
بی اعتنا سرمو از تو چارچوب تکون دادم:آره حرف زدیم.بدک نبود.و رفتم سمت اتاقم.
سریع لباسامو درآوردمو رو تختم دراز کشیدم.چرا همایون اینجوریه؟!چرا عقایدش فرق داره؟یا شایدم مشکل؟شایدم من جایی اشتباه کردم یا تند رفتم؟!بعد با خودم گفتم:خاک تو سر شما دخترای ایرونی که اگه مردتون هرچی هم بد باشه و پر از ایراد،باز میخواین به خودتون عیب بچسبونین و همه چیو گردن بگیرین!ولی نه،خب بالاخره تو هر جروبحثی دو طرف مقصرن!شاید به یه اندازه نه،ولی واکنش های دو نفر باعث میشه.
مروا کمی بعد اومد تو اتاق و نشست لب تختم.
-مرمر چی شده؟!دیدم قیافت گرفته و پکری نخواستم جلو مامان اینا حرف بزنیم.مشکلی پیش اومده؟!
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد:نه هیچی نشده...
دستمو گرفت و فشار داد.یه نگاه بهم انداخت و گفت:چی چشمای خوشگل ابجیمو خیس کرده؟!هان؟؟؟!
-چیز خاصی نیست...یه ذره با همایون حرفم شد،به خاطر اونه!و این موضوع کارم دیگه!خسته شدم به خدا...
-ابجی گلم مطمئنی فقط به خاطر ایناس؟!تو قبلا هم با همایون جروبحث میکردی ولی هیچ وقت این جوری نبودی؟!
-مروا به مامان اینا چیزی نمی گی؟!
اخمی کرد و گفت:دستت درد نکنه!من کی خبرچینی کردم مرمر؟!
-نه منظورم این نبود...راستش همایون خیلی با من فرق داره!یعنی هیچیمون به هم نمی خوره!من توقع ندارم که افکارش دقیقا مثل من باشه ولی اون اینو از من میخواد!با خودشم درگیره...به همه چیز اعتراض داره،از همه چی ناراضیه...تو هرچیزی بهترینو میخواد،فقط به سطحای بالا و دست نیافتنی فکر میکنه...دیگه خسته شدم!من میخوام خودم باشم ولی اون نمی ذاره!
مروا یه ذره تو فکر بود.هردو ساکت بودیم.بعد از چند لحظه گفت:مرمر می خوای باهاش زندگی کنی؟!میخوایش؟!به نظرت میتونی باهاش بسازی؟!
-خودمم نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونی؟!
-یعنی اینکه اولاش خوب بود و منم فکر میکردم واسه ازدواج خوبه ولی هرچی بیشتر باهاش رفت و امد کردم دیدم نه...اصلا اونجوری نیست!کم کم داره نسبت به همه این جوری رفتار میکنه!ولی در مورد خواستنش،فکر نکنم عاشقش باشم،یا خیلی بهش وابسته باشم،ولی خب ما باهم نامزدیم الکی نیست که!
-ببین بازم فکر کن!حرف یه عمر زندگیه!میدونم حرفام شعاره و خیلی بدیهی،ولی واقعیته...هنوزم دیر نشده.عقد رسمی که نیست،میشه یه کاریش کرد!ولی اگه میخوای باهاش زندگی کنی بهتره بری پیش یه مشاور خانواده تا بهت بگه چی کار کنی و مشکل همایون چیه!
بدم نمی گفت!ولی باید میدیدم که هنوزم همایونو میخوام یا نه!
-مرسی خواهری!سبک شدم.
اروم بغلم کرد و گفت:خواهش!بالاخره ما یه شاباجی که بیشتر نداریم...
متکا رو پرت کردم طرفش که خندید و در رفت.
-ببین وحشی هستی!اونوقت عیب میذاره رو یکی دیگه!
خندیدم و گفتم:برو انقد ور زدی نذاشتی بخوابم!
-خب بکپ!
-بخند...بخند...ما هم مزاحم کپیدن شما میشیم یه روز!
-اگه تونستی باشه!و رفت.
متکامو از اونور اتاق اوردمو سرمو گذاشتم روش.یه ذره فکر کردم.نه،به نظرم هنوز می تونستم همایونو قبول کنم و باید بهش کمک کنم تا مشکلش برطرف شه.مروا راست میگفت،فردا که بیکار بودم میرم پیش یه مشاور،حداقل به خاطر خودم!
بابا با همربانی نگاهم کرد و گفت:سلام دختر بابا!بیا بشین شام بخور،بدون تو نمی چسبه!
مروا لیوان دوغو سر کشید و گفت:نه بابا تازه داریم میفهمیم چی میخوریم!الان میاد سفره رو قورت میده!
نشستم روبه روش و گفتم:هرکی ندونه فکر میکنه من گاوم!من بدبخت پنجاه کیلو بیشترم؟!تازه با این قدم!این جناب عالی هستی که یخچالو می بلعی!
مروا گفت:مال بابامه میخورم!به تو چه؟خداروشکر تو خرجمونو نمی دی!
بلند شدمو گفتم:من میرم بخوابم.شب همگی بخیر.
مامان گفت:باشه عزیزم.راستی با همایون حرف زدین؟خوب بود؟!
بی اعتنا سرمو از تو چارچوب تکون دادم:آره حرف زدیم.بدک نبود.و رفتم سمت اتاقم.
سریع لباسامو درآوردمو رو تختم دراز کشیدم.چرا همایون اینجوریه؟!چرا عقایدش فرق داره؟یا شایدم مشکل؟شایدم من جایی اشتباه کردم یا تند رفتم؟!بعد با خودم گفتم:خاک تو سر شما دخترای ایرونی که اگه مردتون هرچی هم بد باشه و پر از ایراد،باز میخواین به خودتون عیب بچسبونین و همه چیو گردن بگیرین!ولی نه،خب بالاخره تو هر جروبحثی دو طرف مقصرن!شاید به یه اندازه نه،ولی واکنش های دو نفر باعث میشه.
مروا کمی بعد اومد تو اتاق و نشست لب تختم.
-مرمر چی شده؟!دیدم قیافت گرفته و پکری نخواستم جلو مامان اینا حرف بزنیم.مشکلی پیش اومده؟!
بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد:نه هیچی نشده...
دستمو گرفت و فشار داد.یه نگاه بهم انداخت و گفت:چی چشمای خوشگل ابجیمو خیس کرده؟!هان؟؟؟!
-چیز خاصی نیست...یه ذره با همایون حرفم شد،به خاطر اونه!و این موضوع کارم دیگه!خسته شدم به خدا...
-ابجی گلم مطمئنی فقط به خاطر ایناس؟!تو قبلا هم با همایون جروبحث میکردی ولی هیچ وقت این جوری نبودی؟!
-مروا به مامان اینا چیزی نمی گی؟!
اخمی کرد و گفت:دستت درد نکنه!من کی خبرچینی کردم مرمر؟!
-نه منظورم این نبود...راستش همایون خیلی با من فرق داره!یعنی هیچیمون به هم نمی خوره!من توقع ندارم که افکارش دقیقا مثل من باشه ولی اون اینو از من میخواد!با خودشم درگیره...به همه چیز اعتراض داره،از همه چی ناراضیه...تو هرچیزی بهترینو میخواد،فقط به سطحای بالا و دست نیافتنی فکر میکنه...دیگه خسته شدم!من میخوام خودم باشم ولی اون نمی ذاره!
مروا یه ذره تو فکر بود.هردو ساکت بودیم.بعد از چند لحظه گفت:مرمر می خوای باهاش زندگی کنی؟!میخوایش؟!به نظرت میتونی باهاش بسازی؟!
-خودمم نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونی؟!
-یعنی اینکه اولاش خوب بود و منم فکر میکردم واسه ازدواج خوبه ولی هرچی بیشتر باهاش رفت و امد کردم دیدم نه...اصلا اونجوری نیست!کم کم داره نسبت به همه این جوری رفتار میکنه!ولی در مورد خواستنش،فکر نکنم عاشقش باشم،یا خیلی بهش وابسته باشم،ولی خب ما باهم نامزدیم الکی نیست که!
-ببین بازم فکر کن!حرف یه عمر زندگیه!میدونم حرفام شعاره و خیلی بدیهی،ولی واقعیته...هنوزم دیر نشده.عقد رسمی که نیست،میشه یه کاریش کرد!ولی اگه میخوای باهاش زندگی کنی بهتره بری پیش یه مشاور خانواده تا بهت بگه چی کار کنی و مشکل همایون چیه!
بدم نمی گفت!ولی باید میدیدم که هنوزم همایونو میخوام یا نه!
-مرسی خواهری!سبک شدم.
اروم بغلم کرد و گفت:خواهش!بالاخره ما یه شاباجی که بیشتر نداریم...
متکا رو پرت کردم طرفش که خندید و در رفت.
-ببین وحشی هستی!اونوقت عیب میذاره رو یکی دیگه!
خندیدم و گفتم:برو انقد ور زدی نذاشتی بخوابم!
-خب بکپ!
-بخند...بخند...ما هم مزاحم کپیدن شما میشیم یه روز!
-اگه تونستی باشه!و رفت.
متکامو از اونور اتاق اوردمو سرمو گذاشتم روش.یه ذره فکر کردم.نه،به نظرم هنوز می تونستم همایونو قبول کنم و باید بهش کمک کنم تا مشکلش برطرف شه.مروا راست میگفت،فردا که بیکار بودم میرم پیش یه مشاور،حداقل به خاطر خودم!
آخیش...خستگی دیروز با این خواب حسابی از تنم در اومد.با چشمای پف آلود بلند شدم و رفتم تو آشپزخانه.با دیدن ساعت تعجب کردم.ساعت هشت صبح بود!منو زود بیدار شدن؟؟!اونم با این همه خستگی؟!ای بابا،هنوز زوده...دوباره میرم میخوابم.که همون موقع مامان اومد تو و با دیدن من چشمش قد نعلبکی شد.
-مرمر تویی؟!
-پ ن پ...روح سرگردون خونه ام اومدم پارتی ارواح!
اخمی کرد و گفت:من هنوز نتونستم تو رو درست کنم!فردا پس فردا شوهر میکنی دختر!
-باشه حالا تا پس فردا دختر خوبی میشم!
مامان نچ نچی کرد و رفت تا زیر کتریو روشن کنه.منم رفتم تو دست شویی.اب که به صورتم زدم خواب از سرم پرید.بعد صبحونه باید از حنانه ادرس دفتر مشاوره ی مامانشو میپرسیدم.مامانش مشاور خانواده و روانشناس بود و میشد با پارتی بازی حنانه اخر وقت بدون نوبت برم پیشش.
-مامان از اشپزخونه بلند گفت:مرمر برو مروا رو بیدار کن دانشگاهش دیر شد!ساعت هشت کلاس داره!
-خب چرا الان بیدار میشه؟دیر میرسه هااااا!
-همینه دیگه...اگه من نباشم شماها هشتتون گرو نهتونه!تا این سنتون هم من باید بیدارتون کنم!
-باشه مامان جون،خب به خودش غر بزن آدم شه نه به من!
رفتم تو اتاق مروا.وای خدا چرا من؟!ده ساعت باید حلقمو پاره کنم بگم مروا بیدار شو!رفتم بالا سرشو تکونش دادم:
-مروا...مروا...هوووووی....بیدار شو دیگه!
اصلا نفهمید!محکم زدم شونش.یه ذره تکون خورد!
-مروا...بلند شو بینم!بسه هرچی کپیدی...تو بری رو بدنت مو بکاری با خرس هیچ فرقی نداری...اَه...
لیوان بالا سرشو ور داشتم.یه ذره آب تهش مونده بود.پاشیدم تو صورتش که چشاشو با حالت برق گرفتگی باز کرد:
-چته بیشعور نکبت...درد داری اب میپاشی؟!برو بذار بکپم دیگه...و دوباره سرشو کرد زیر پتو!
ای خدا رو که رو که رو نیست!شروع کردم تکون دادنش!
-ای ایشالله خواب به خواب بری پاشو دیگه...بسه انقدر خوابیدی...گور به گور شی الهی اصلا به درک!
سرمو چرخوندم خواستم برم که چشمم به تارش افتاد که لبه ی میزش گذاشته بود.اهان!این حالشو جا میاره...
پاورچین پاورچین رفتم سمتش و پیچاشو باز کردم.حالا شد.سیماش لق میخوردن!حالا وقتی رفتی سر کلاس ضایع شدی میفهمی!
-مروا بیدار شو ببین چه اهنگی زدم با تارِت!
مروا که به تارش حساس بود پرید از زیر پتو بیرونو تارشو ور داشت.منم زود اومدم بیرون و رفتم سر میز که صبحونه بخورم.
مامان گفت:مروا رو بیدار کردی؟
با شادمانی سرمو تکون دادم:بلــــــــــه!اونم خیلی راحت!
مامان با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.داشتم واسه خودم لقمه میگرفتم که صدای جیغ مروا بلند شد:
-مــــــــــــــــــرمــــ ـــــــــر...میکشمت به خدا!و با قیافه ی ژولیده اومد تو اشپزخونه.
-مرض داشتی تار منو کوکشو به هم زدی؟خیلی خری!
میخواستی بیدار شی!یک ساعته دارم صدات میکنم!از این به بعدم اگه حرف گوش کن نباشی همینه!حالا هم حرص نخور شیرت خشک میشه اونوقت اجاق کور میشی!
-ای به درک...من الان چی کار کنم؟!
-هیچی یادبگیر سحر خیز باش تا کوک روا شوی اجی!یعنی اصطلاحام تو حلقم...
با اوقات تلخی رفت حاضر شد و اومد دم در.مامان یه لقمه داد دستش.
-بیا مامان تو راه بخور گشنه نمونی!
لقمه رو گرفت و چشم غره ای به من رفت.
-خداحافظ ابجی کوچیکه!
-خبرت بیاد!خداحافظ!و رفت بیرون.
مامان رو به من گفت:پس بگو چه جوری بیدارش کردی؟دختر مگه شماها باهم چه پدر کشتگی دارین که هی از سر و کول هم میرین بالا؟!
-هیچی مامان!درس زندگی دادم بهش!بده؟!
-لا اله الا الله...چی بگم که هر چی میگم از این گوش در از اون گوش دروازه...واسه امروز چی کار داری؟!
بلند شدم تا میزو جمع کنم:هیچی شاید برم بیرون یه سر...بعدم بیام کارامو واسه فردا ردیف کنم.یه مصاحبه کاری دارم.
-باشه موفق باشی گلم.
بوسیدمشو گفتم:مرسی مامان گل خودم.قربونت برم!
-خدا نکنه!برو دیگه...برو!
رفتم تو پذیرایی.گوشیو برداشتمو شماره حنانه رو گرفتم.
-الو سلام حنی جووون!
-سلام بی معرفت!زنگ نزنی یه وقتا،پول تلفنتون زیاد میاد!
-به خدا چند وقته در گیرم بدجور!خب چه خبر؟!
-هیچی سلامتی.تو چه خبر؟!خوبی؟!خوش میگذره با نامزذ بازی؟!
اهی کشیدم:هـــــــــی...بد نیست میگذره!راستش زنگ زدم ادرس مطب مامانتو بگیرم ازت.
-چرا چیزی شده؟!
-نه چیز مهمی نیست،واسه ازدواجمونو این چیزا میخوام یه مشاوره ازش بگیرم،خیلی واجبه!
-باشه حتما.بنویس!
آدرسو نوشتم:
-مرسی گلم...راستی حنانه میتونی یه کاری کنی من همین امروز برم اونجا؟!خیلی کارم واجبه به خدا!
-نمیدونم بذار ببینم چی میشه...بهش زنگ میزنم اگه شد خبرشو بهت میدم!
-قربونت عچقم!جبران میکنم.
-نمی خواد خب کاری نداری؟!
-نه از اولم باهات کاری نداشتم!
-پس منم پارتی بازی بی پارتی بازی!
-نه معذرط دوستم.خداحافظ!
-خداحافظ.
خب اینم از این.کاش بتونه کاری بکنه واسم.اگه مشاوره هاش جواب داد که هیچی،اگه نه باید کامل بی خیال همایون میشدم.
-مرمر تویی؟!
-پ ن پ...روح سرگردون خونه ام اومدم پارتی ارواح!
اخمی کرد و گفت:من هنوز نتونستم تو رو درست کنم!فردا پس فردا شوهر میکنی دختر!
-باشه حالا تا پس فردا دختر خوبی میشم!
مامان نچ نچی کرد و رفت تا زیر کتریو روشن کنه.منم رفتم تو دست شویی.اب که به صورتم زدم خواب از سرم پرید.بعد صبحونه باید از حنانه ادرس دفتر مشاوره ی مامانشو میپرسیدم.مامانش مشاور خانواده و روانشناس بود و میشد با پارتی بازی حنانه اخر وقت بدون نوبت برم پیشش.
-مامان از اشپزخونه بلند گفت:مرمر برو مروا رو بیدار کن دانشگاهش دیر شد!ساعت هشت کلاس داره!
-خب چرا الان بیدار میشه؟دیر میرسه هااااا!
-همینه دیگه...اگه من نباشم شماها هشتتون گرو نهتونه!تا این سنتون هم من باید بیدارتون کنم!
-باشه مامان جون،خب به خودش غر بزن آدم شه نه به من!
رفتم تو اتاق مروا.وای خدا چرا من؟!ده ساعت باید حلقمو پاره کنم بگم مروا بیدار شو!رفتم بالا سرشو تکونش دادم:
-مروا...مروا...هوووووی....بیدار شو دیگه!
اصلا نفهمید!محکم زدم شونش.یه ذره تکون خورد!
-مروا...بلند شو بینم!بسه هرچی کپیدی...تو بری رو بدنت مو بکاری با خرس هیچ فرقی نداری...اَه...
لیوان بالا سرشو ور داشتم.یه ذره آب تهش مونده بود.پاشیدم تو صورتش که چشاشو با حالت برق گرفتگی باز کرد:
-چته بیشعور نکبت...درد داری اب میپاشی؟!برو بذار بکپم دیگه...و دوباره سرشو کرد زیر پتو!
ای خدا رو که رو که رو نیست!شروع کردم تکون دادنش!
-ای ایشالله خواب به خواب بری پاشو دیگه...بسه انقدر خوابیدی...گور به گور شی الهی اصلا به درک!
سرمو چرخوندم خواستم برم که چشمم به تارش افتاد که لبه ی میزش گذاشته بود.اهان!این حالشو جا میاره...
پاورچین پاورچین رفتم سمتش و پیچاشو باز کردم.حالا شد.سیماش لق میخوردن!حالا وقتی رفتی سر کلاس ضایع شدی میفهمی!
-مروا بیدار شو ببین چه اهنگی زدم با تارِت!
مروا که به تارش حساس بود پرید از زیر پتو بیرونو تارشو ور داشت.منم زود اومدم بیرون و رفتم سر میز که صبحونه بخورم.
مامان گفت:مروا رو بیدار کردی؟
با شادمانی سرمو تکون دادم:بلــــــــــه!اونم خیلی راحت!
مامان با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.داشتم واسه خودم لقمه میگرفتم که صدای جیغ مروا بلند شد:
-مــــــــــــــــــرمــــ ـــــــــر...میکشمت به خدا!و با قیافه ی ژولیده اومد تو اشپزخونه.
-مرض داشتی تار منو کوکشو به هم زدی؟خیلی خری!
میخواستی بیدار شی!یک ساعته دارم صدات میکنم!از این به بعدم اگه حرف گوش کن نباشی همینه!حالا هم حرص نخور شیرت خشک میشه اونوقت اجاق کور میشی!
-ای به درک...من الان چی کار کنم؟!
-هیچی یادبگیر سحر خیز باش تا کوک روا شوی اجی!یعنی اصطلاحام تو حلقم...
با اوقات تلخی رفت حاضر شد و اومد دم در.مامان یه لقمه داد دستش.
-بیا مامان تو راه بخور گشنه نمونی!
لقمه رو گرفت و چشم غره ای به من رفت.
-خداحافظ ابجی کوچیکه!
-خبرت بیاد!خداحافظ!و رفت بیرون.
مامان رو به من گفت:پس بگو چه جوری بیدارش کردی؟دختر مگه شماها باهم چه پدر کشتگی دارین که هی از سر و کول هم میرین بالا؟!
-هیچی مامان!درس زندگی دادم بهش!بده؟!
-لا اله الا الله...چی بگم که هر چی میگم از این گوش در از اون گوش دروازه...واسه امروز چی کار داری؟!
بلند شدم تا میزو جمع کنم:هیچی شاید برم بیرون یه سر...بعدم بیام کارامو واسه فردا ردیف کنم.یه مصاحبه کاری دارم.
-باشه موفق باشی گلم.
بوسیدمشو گفتم:مرسی مامان گل خودم.قربونت برم!
-خدا نکنه!برو دیگه...برو!
رفتم تو پذیرایی.گوشیو برداشتمو شماره حنانه رو گرفتم.
-الو سلام حنی جووون!
-سلام بی معرفت!زنگ نزنی یه وقتا،پول تلفنتون زیاد میاد!
-به خدا چند وقته در گیرم بدجور!خب چه خبر؟!
-هیچی سلامتی.تو چه خبر؟!خوبی؟!خوش میگذره با نامزذ بازی؟!
اهی کشیدم:هـــــــــی...بد نیست میگذره!راستش زنگ زدم ادرس مطب مامانتو بگیرم ازت.
-چرا چیزی شده؟!
-نه چیز مهمی نیست،واسه ازدواجمونو این چیزا میخوام یه مشاوره ازش بگیرم،خیلی واجبه!
-باشه حتما.بنویس!
آدرسو نوشتم:
-مرسی گلم...راستی حنانه میتونی یه کاری کنی من همین امروز برم اونجا؟!خیلی کارم واجبه به خدا!
-نمیدونم بذار ببینم چی میشه...بهش زنگ میزنم اگه شد خبرشو بهت میدم!
-قربونت عچقم!جبران میکنم.
-نمی خواد خب کاری نداری؟!
-نه از اولم باهات کاری نداشتم!
-پس منم پارتی بازی بی پارتی بازی!
-نه معذرط دوستم.خداحافظ!
-خداحافظ.
خب اینم از این.کاش بتونه کاری بکنه واسم.اگه مشاوره هاش جواب داد که هیچی،اگه نه باید کامل بی خیال همایون میشدم.
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۳/۳۱ ساعت 2:2 توسط ♥♥♥مینا♥♥♥
|